سر و سامانم کجا بود؟ میخواستم بنویسم که سروسامانی میخواهم بدهم به همهی فکرها، پریشانیها و غلطهای زندگیام. به آنچه از سر نمیگذرد. دیدم این سروساماندادن اما حرفِ پرتی است. کدام سروسامان؟ چقدر این تعابیرِ رایج گمراه کنندهاند. من هرگز سروسامانی نداشتهام. از سویی به سویی و از کنجی به کنجی بودهام. ده یازده ساله بودم که آمدیم شیراز و تمام شد. خانه تمام شد. امان تمام شد. تنها چیزهایی ماند از جنسِ همین چیزها که از سر نمیگذرند. سالی دو سالی خانهبهخانه میرفتیم. یا اسبابکشی میکردیم یا این که منتظر اسبابکشی بودیم. یک تعلیقِ دایمیِ روزمره. یک ناامنی و انتظارِ کِشآلود. دانشگاه هم که هیچ! نه کلاسها به مذاقم خوش آمده بود و نه جایی برای من در جایی بود. مصر بودم به خودم. به خودآزاری و گریز از هر فضایی که آزارم میداد. نتیجهی این گریز از آزارِ دیگری، آزارِ دائمیِ خود بود. بر حسب اتفاق و فعل و انفعالات و آشناییهایی اما سعی کردم به رغم همهی کجیها و کاستیهای روانی و پرهیزها فضایی باب خودم برای خودم و دیگران بسازم که بیاموزیم. حالا که فکرش را میکنم کارهای نکرده و ت
... این خانهی جدید صاحب بخشی از خرابیهای من خواهد بود. بخشی از تقلای جانی که دائم در حال کندن و کندهشدن بوده است اما همواره به چیزهایی مومن. به چیزها و آدمهایی که از سر نمیگذرند. آنچه مینویسم بنابراین نه از سر گذشتهها که از سر نرفتههای زندگیام خواهد بود... ۸ بهمن ۱۳۹۸