رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئن, ۲۰۲۰

چطور بازسازی یک اثرِ کلاسیک علیه آن به پا می خیزد؟

     فرض کنید یکی بخواهد «ناخدا خورشید» را از نو بسازد. فقط فرض کنید. تا یکی دوسالِ پیش می شد با خرابه ی خانه ی تبعیدی ها یک عکسِ یادگاری گرفت. حالا بعید می دانم از همان هم اثری مانده باشد. زمین های آن دوربر همه وقفِ   امام شده اند. برکه ها تَرَک برداشته بی کس و کار مانده اند و شهرداری نمی تواند زمین ها را پس بگیرد تا بلکه بتوان ردِ تاریخی را نجات داد. البته غمی نیست. یادم به حرفی از محمدرضا اصلانی می افتد. «ما همه مصادره شده ایم.» جسم و جانمان اینجا و آنجا اسیرِ دست است لوکیشنِ یک فیلم که بمانَد.  این شاید بدترین مقدمه ی ممکن بود برای ورود به   بحثِ توامانِ روانیِ هیچکاک 1960 و روانیِ گاس ون سنت 1998. اما خب بنا به ضرورت گاهی از بدترین هام گریزی نیست. اما بحثِ اینجا:  در نگاهِ اول به نظر می رسد گاس ون دست به ساختِ فیلمی زده که اگر هیچکاک در دهه نود زنده بود می ساخت. با یک سری تفاوتِ جزیِی نامهم. البته اگر در دهه نود زنده بود و دلش می کشید فیلمِ رنگی بسازد چون روانی به قصد، سیاه و سفید ساخته شده و نه از سرِ اجبار یا محدودیت. به هر حال عینا همان و با یک سری تفاوتِ جزییِ نامهم. این

یک نامه‌ی عاشقانه

    از کابوسی بیدار می شدم و چیزی توی دلم، روی بدنم سنگینی می کرد. چیزی که توی هوا بود و روی حواسم سنگین افتاده. از کابوسی که تشویش بود و نگرانیِ نامعلومی. بیدار می شدم. سنگ و ساکت.‌ هفت ساله بودم و آرزو می کردم دنیا در همینجا لَنگ نشود. دعا می کردم برگردم. به پیش از خواب. پیش از نگرانی. بگذرم. از سنگینی. از این نگرانی. هر بار بی خبر از یاد می بردم و وقتم وقفِ روزهای دیگر و بهتر می شد .     چی می شد اگر آن نامعلومِ فراگیر یکسره زندگی را در بر می گرفت؟ می شد حالا. حالا شده است.‌ حالا طوری زندگی می کنم که انگار پذیرفته ام.‌ که انگار ناتوانیِ بزرگِ خودم را پذیرفته ام. نه در حرف، که رویِ زبان، مزه مزه. هر روز ناتوان تر می شوم. حالا آن هوای خواب های مشوش جوری توی جوی جانم ریخته که خوابْ چشمه ی گریز است. حالا تشویش و نگرانی روزمرگی است. زندگی است. حالا بیدارم و با چشم های باز چیزی توی دلم جیغ می کشد. اونگارتی است که زیرِ لبم می گوید صخره ی اشک. آب و سنگِ بی خود شده. اونگارتی ‌زندگی ها/غم های بیشتری داشت. اما غم به قیاس نکاسته. رنج در مقایسه رنگ نمی بازد.‌ گریه ای جامدم. خونی سردم. اشکی ی

خیر بود گذشت

    از خواب پا می‌شوی طوری، یک خوابِ درازِ دوازده سیزده ساعته یک‌‌طوری، بی‌حالی و خسته. نگرانی بی‌موردی کلِ هوای وجودت را پُر کرده. اقل‌کم خبری از موردش نداری. چند تا خواب دیده‌ای. حالا شکسته‌شکسته یادت می‌آید. بغضت برای چیست؟ چیزهای خوبی از آن خواب یادت مانده. آنچه یادت نیست توی بدنت است.‌ پخش در هوای وجودت است. اشک است که می‌چکد. چند تا چکه‌ی غلیظ. کلِ روز را دیگر از دست داده‌ای. به هر وری خم می‌شوی فرقی نمی‌کند. هر کاری می‌کنی نمی‌کنی فرقی نمی‌کند. تو اراده نکرده‌ای که چنین باشی. تو نخواسته‌ای که اینطور بگذرد. تو نیتِ دیگری داشتی. اما مساله بر سرِ خوابی است که یادت نیست چیزی از آن مگر دو طرح از یک چهره‌ی آشنا. چهره‌ای در یاد و نه در مقابل. در مقابل، پشتِ آن چهره‌. موهای بلند. زیر‌چشمی تو مراقبی. آشنایی‌. می‌شناسی. لباس‌هاش را در می‌آورد.‌ به‌پشت ایستاده. تمام‌قد. زیبا. برجسته. بعید. سرت را می‌گذاری روی بالش، بر شانه‌ی بلندِ مویی سر گذاشته‌ای‌‌‌. سرش را بلند می‌کند. هم اوست. آشنا. شناسنده. زیبا. نزدیک این‌بار. خیلی نزدیک. سر‌ به‌ سر و چشم به چشم. مساله اما این‌ها نیست. مساله بر سرِ چ

عابد و معبود و معبد

از دفترِ یادداشت، یکی دو ماهِ پیش:      خدا را به شکلِ ماه و در هلالِ ماه می دیده اند. یکی دو تا از دوستان در گروهی ذکرِ تصورِ خدای کودکیشان کردند. حلولِ خدا در هلالِ ماه لابد جوابِ خوبی است در بسترِ تربیتِ اسلامی. اما فراتر، خودِ خدا را ماه تصور می کرده اند. درستِ مثلِ تصوری که هگل از خدای زرتشت داشته و بسیاری مُسلمین هم از گبرها دارند.‌ نور نه نمادی از خدا نه نشانه ای از او که خود خداست.‌ خدا نه تپشِ درونیِ مظاهرِ طبیعت که خود یکی از این مظاهر است. تاریخِ شخصیِ خودِ آدم چقدر تنه به تنه ی تاریخِ بشر می زند؟ لابد اینجور تصوری را یک زمان یک عده قویا داشته اند. لابد. من که نمی دانم.. من از خدا وقتِ بچگی چه تصوری داشتم؟ چیزی یادم نمی آید. مراجعه به بچگی هم مثلِ مراجعه به تاریخ و متونِ قدیمی است. مثلِ که شاید نشود گفت. اما خُب اشتراکاتی هست و فکرِ دچارِ فعال می تواند که کشفِ شهود کند. هر چه فکر می کنم تصوری از خدا در کودکی به یادم نمی آید. خدا بود. همه جانبه و همه جایی بود. حضوری قطعی و فراگیر. اما شکل نداشت. بچه ها گفتند و من هم فکرش بودم که در مکتب خانه به ما (سنی ها) می گفتند خدا که

فرنگستان یا غرب (چهارمی و احتمالا آخری)

  از دفترِ یادداشت، از یادداشت های پنج شش ماهِ قبل:   ایرانی بودن در خارج از ایران تجربه‌ای دردناک و نفرت انگیز است. نه از بابتِ نگاهِ دیگران، جایگاهِ اجتماعی یا مشکلات زبانی و ناسازگاری های فرهنگی و این حرف ها... نه... نفرت انگیزترین قسمتِ آن همنشینی با ایرانی های دیگر است. تجربه ی این چهارماه خیلی سوال ها در ذهنم مطرح کرده است. چطور می شود یک ملتی چنین می شوند؟ کنارِ هم می نشیند و چرک ها و عقده هایشان را نسبت به دیگر مهاجران پخش و پلا می کنند و همچنان مدعی اند. پیش فرض هایشان نسبت به اروپا چنان بر خاطرشان سنگین نشسته است که توانایی ملاقاتِ تازگی هایش را ندارند چه برسد توانِ رویاروییِ انتقادی با آن را. گاهی ناامید و شرمنده می شوم از این ایرانی بودن. با این همه نباید چنین بود. نباید در این ورطه اسیرِ واکنش های عاطفی و تاسف و رقتِ خالی شد. در ایرانی بودن هم چیزهای مهم تری برای اندیشیدن هست. از این چرکابه ی متورم، از این نفوسِ بیمار هم باید چیزهایی بیرون کشید. زخمی نمی توان که نشد. فکر کردن به وضعیتِ بغرنجی که در آنیم جدا از فرو رفتن در آن نیست. این شکافتن جانِ آدم را به خودی خود می شکاف