رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2023

پازولینی و کریسمس

«دیگر خبری نیست از نور کریسمس» در ۱۹۶۰ نوشته شد. در روزهای پایانی سال. با این همه شعر به «نو پُر‌زور جولای» و «نعش همچنان خونین» آن اشاره می‌کند. ارجاعی به واقعه‌ای در تابستان همان سال به تاریخ ۷ جولای ۱۹۶۰. در جریان یک گردهمایی کارگری ۵ کارگر اهل «رجو امیلیا»، که همگی عضو حزب کمونیست ایتالیا بودند، کشته شدند. شعر در روزهای آغازین سال ۱۹۶۱ در روزنامه «l’Unità» منتشر شد. پیش‌درآمدی بود بر مجموعه شعر «دین زمان من» و دربردارنده اساسی‌ترین دغدغه‌های پازولینی در آن سال‌های حیاتی در سرنوشت ایتالیا. همراه با احترام به فیگور تاریخی مسیح و انگشت اتهامی نه تنها به سوی کلیسا، که به سوی جامعه‌ای که در حال پوست‌انداختن است. پوست‌به‌در‌کردنی از جنسی که پازولینی آن را رشدی بدون پیشروی می‌داند. رفاهی بدون آرمان در جهانی که حتی دیرینه‌ترین آیین‌های بشری را قورت می‌دهد و کالایی برای مصرف و رقابت را به صورت «خرده‌بوروژوازی کور» تف می‌کند.   درباره ساختار شعر و ترجمه‌ آن باید گفت که سعی کرده‌ام به طرح نامنظم قافیه در نسخه اصلی و وزن متغیر آن تاحد زیادی وفادار بمانم. شعر هر چند از ساختار ۱۱ هجایی سنتی شعر

چش و تش

 مجموعه نوشته‌های روایی و تحلیلی «چَش و تَش» یا «نگاه در آتش» جدا از این که پنجره‌‌ای است به دیدار گرمسیرات و افق دید مردم کرانه‌ها و به خصوص پس‌کرانه‌های خلیج فارس، تاملی نیز هست بر درکی که ما از تاریخ معاصر ایران در هستی امروزمان داریم‌. در این تاملاتی که نوشتن آن حدود سه سال پیش به پایان رسیده بود به نوبه‌ی خودم به بازنگری گرایش‌های مردم‌شناسانه در دوره‌های پهلوی اول و دوم ، نسبت گویش‌ها و زبان‌های مادری با زبان فارسی ادبی و معیار و مرور مفاهیمی که پیرامون ایران چنان نقش‌هایی بر ستون خیالم کنده شده بود پرداخته‌ام‌: گاه به پیروی از خیالات این نقوش و گاه به طرد آن و گاه نیز به فرو ریختن پی‌های ستونی که نقش‌ها بر آن حاکم است. پاره‌ای از فصل چهارم از مطلبی با عنوان «پرسش از ایران» : «نشـان به آن نشـان که ما مردمی بوده‌ایم با فرهنگی شـفاهی که سینه‌به‌سینه حکایتها و تاریخمان را منتقل می‌کردیم. این مای اغلب روایت‌شده به زبان پـدران و بـزرگان، در برابـر سـتون‌های محکـم نثـر اروپایـی، گنـگ خـواب‌زده‌ای شـد کـه زبـان بازگفتـن آنچـه را نیـز کـه بـر سـرش آمـده، نداشـت. اینطـور اسـت که ما مرد

شعری از السا مورانته برای پازولینی

  پس از انتشار کتاب شعر «شعری به شکل گل رز» السا مورانته سخت پیر پائولو را به باد انتقاد گرفته بود. در مطلبی علنا به ریاکاری و عشق دروغین و بد‌اعتقادی ایدئولوژیک و آنچه او نارسیسیسم می‌دانست در کتاب او تاخته بود. این اما پایان رفاقت آن‌ها نبود. همسفر و همراه در مشترکات‌ و تفاوت‌هایشان باقی ماندند تا مشغله‌های زندگی‌ در سال‌های پایانی بین این دو رفیق فاصله بیندازد. اما مرگ نیز پایان این رابطه نبود. شعری که در ادامه می‌خوانید آخرین خداحافظی مورانته با رفیقی است که یاد و شخصیتش تا سال‌ها بعد نیز برای او الهام بخش باقی ماند.   درباره ارجاعات شعر یک نکته لازم به ذکر است: در ابتدای شعر ارجاع مورانته به مطلبی است که پازولینی در نکوهش جنبش‌ دانشجویی در ۶۸ نوشته بود. در واقع «چرا که فاشیست‌ بودند مثل سبیل‌هایشان» نه طعنی به فاشیست‌ها که اشاره‌ای به کمونیست‌ها و رابطه‌ی پر فراز و نشیب پازولینی با حزبی است که به آرمان‌هایش باور داشت اما در آنجا نیز عنصری نامطلوب و ناسازگار محسوب می‌شد.  به پ.پ.پ. در هیچ کجا السا مورانته همین‌طور است تو -چنان که گفته می‌شود- فرار را بر قرار ترجیح دادی  در واقع، تو

ترجمه: مداخله‌ای به تعویق‌ افتاده

 متنی که در ادامه می‌آید اولین مداخله‌ی ایدئولوژیک آشکار پازولینی است. در دوران عضویت در حزب کمونیست و وقتی برای استقلال زبانی و سیاسی فریولی تلاش می‌کرد. بحث‌هایی که در اینجا مختصر و به اشاره مطرح می‌کند، به شکل تاریخی بحث‌های جالب توجهی در حوزه‌ی جامعه‌شناسی فرهنگ، ربط و چگونگی چفت‌وبست فرهنگ و جامعه و جامعه‌شناسی ادبیات هستند. در زندگی شخصی و فکری او نیز این سرآغاز همه‌ی تنش‌های ایدئولوژیک و پی‌ریزی سازه‌ای گاه به ظاهر ناسازگار اما معتبر و منحصر به فردی از تعهد سیاسی است.  این یادداشت با همین عنوان «یک مداخله‌ی به تعویق افتاده» در بولتنی به مناسبت کنگره فدراسیون کمونیستی پوردنون، ویژه‌نامه صلح و کار، در مارس ۱۹۴۹ منتشر شده است:

سه شعر از پازولینی جوان

I  Té t’vèd, putèll, sòuvra ai nôster côrp la frèsca rušêda dal tèimp perdû تو می‌بینی، ای کودک، بر بدن‌هایمان          شبنم تازه‌ی زمان از دست‌رفته را II تازه متولد شده ماه، و در حال مردن است در گذشته‌ای که انگار باز‌می‌گردد با سپیده‌دم لاجوردی و در سکوت. چیز‌هایی بیش از تماشای پیرامون در قلب دارم شبی دیگر، ماه ناشناخته‌ی دیگری  ستاره‌های نامطمئن   در چرخشی آرام  از این زندگی که چنان جادویی بازمی‌گردد هر شب در آسمان نشانه‌هایی‌‌ است از گذشته‌ی من    III به مانند کشتی‌شکسته‌ای صحیح و سالم سربرمی‌گردانم  و بر شانه‌هایم  با دلی رقیق از گذشته می‌بینم  اقیانوسی از پامچال‌های خاموش  از بنفشی کمیاب   این رویایی دورتر از آسمان است  منظره‌ای از نوساقه‌های آبی که روشنای آپریل خنکایش می‌دهد    زمان بی‌تکانی محو شده‌است: پروانه‌ها بی‌پروا می‌پرند گل‌های وحشی، ساکن و ‌آرام...   آیا هنوز می‌توانم وحشت کنم  از لهجه‌ای که ناهمخوان است با  موسیقی نحیف دشت‌ها؟ سرم را کودکانه بالا بگیرم پریشان از شکاف‌های آسمانی در میان حجاب آرام ابرها؟   اگر بلبلِ بر‌آشفته در آبی بایر  آوازهای روزانه‌اش را سر می‌دهد با

Solo nella tradizione è il mio amore?

 پازولینی در عنفوان جوانی که مصادف است با اوج فرهنگ و جامعه‌ی فاشیستی در ایتالیا و اروپا در کنفرانس نویسندگان اروپایی شرکت می‌کند که با سخنرانی پرطمطراقی از گوبلز خاتمه می‌یابد. در مجله‌ای به نام “Architrave” که ارگانی است برای دانشجوهای فاشیست در آگوست ۱۹۴۲ گزارش بسیار جذابی با عنوان «فرهنگ ایتالیایی و فرهنگ اروپایی در وایمار» از این کنفرانس ارائه می‌دهد. در این گزارش که ناهمسویی او با هر اظهار پروپاگاندا محوری آشکار است از گفتگوهایش با جوان‌های اروپایی می‌گوید و بازیافتن سیمای خودش در چهره‌ی جوانان اسپانیایی. بر نسل جدید و «جوانی» تاکید می‌کند و مدام از نامی به نامی از شاعران شهره به مخالفت با فاشیسم یاد می‌کند. این شاید اولین جایی هم باشد که از سنت می‌گوید. آنچه بعدها در «تحولی دایمی» به یکی از مضامین اصلی نوشته‌ها و فیلم‌هایش تبدیل می‌شود و البته یادآور یادآوری سال‌ها بعد اوست که گفته بود در شانزده سالگی با خواندن شعری از آرتور رمبو آنتی‌فاشیست شده بود.   آنچه در ادامه می‌آید نقل قول ابتدایی این گزارش و ترجمه بخش‌هایی از این گزارش است که درباره‌ی تلقی خودش از سنت می‌نویسد:   توهمات

گفتن از نگفتن

.   فکرها و ایده‌ها همه از آستانه‌ی پنجره می‌پرند و دیگر بر نمی‌گردند. به خطی در گوشه‌ای از آسمان که خیره بشوی حباب ابرها حایل جانت می‌شوند و فراموشی سفیدی به چشم‌هایت می‌‌ریزد.  این‌ها را که می‌گویم همه از غم‌ نگفتن و دشواری گفتن است. گفتنِ نگفتن است. نه یک بار که هر‌ از‌ چند‌ شبی با خیال نوشتن به خانه برگشتم. در طول راه با خودم مرور کردم. ابتدا و انتها ساختم و جمله‌ها را هی از هم کم و به هم زیاد کردم. به جای امنی که رسید اما امانم بُرید. ترسیدم از خودم. از خودم این روزها می‌ترسم. از غوطه‌ور شدن در خيالات خودم می‌ترسم. از زمانی که گذشته می‌ترسم. از فردایی که می‌گذرد می‌ترسم. سرخوشانه سر می‌کنم و سر می‌کشم اما می‌دانم بالاخره باید جایی متوقف شوم و از جایی که ناتمام گذاشته‌ام ادامه بدهم. فکرهای خیس را از دهانم بیرون بکشم و نفس بلندی بکشم و همه‌ی جاهایی خالی را قورت بدهم و بنشینم به تماشا. تماشای غیاب خودم در این نمایش کِشدار ابدی.   در انتظار کسی هستم که پرده‌ها را بالا بکشد. لای درز پنجره‌ها را بگیرد. با خودش سیاهی دربرگیرنده داشته باشد. مرا مثل قرصی در آب حل کند و سر بکشد. خسته شدم از