سر و سامانم کجا بود؟ میخواستم بنویسم که سروسامانی میخواهم بدهم به همهی فکرها، پریشانیها و غلطهای زندگیام. به آنچه از سر نمیگذرد. دیدم این سروساماندادن اما حرفِ پرتی
است. کدام سروسامان؟ چقدر این تعابیرِ رایج گمراه کنندهاند. من هرگز سروسامانی
نداشتهام. از سویی به سویی و از کنجی به کنجی بودهام. ده یازده ساله بودم که
آمدیم شیراز و تمام شد. خانه تمام شد. امان تمام شد. تنها چیزهایی ماند از جنسِ همین
چیزها که از سر نمیگذرند. سالی دو سالی خانهبهخانه میرفتیم. یا اسبابکشی میکردیم یا این که منتظر اسبابکشی بودیم. یک تعلیقِ دایمیِ روزمره. یک ناامنی و
انتظارِ کِشآلود. دانشگاه هم که هیچ! نه کلاسها به مذاقم خوش آمده بود و نه جایی
برای من در جایی بود. مصر بودم به خودم. به خودآزاری و گریز از هر فضایی که آزارم
میداد. نتیجهی این گریز از آزارِ دیگری، آزارِ دائمیِ خود بود. بر حسب اتفاق و
فعل و انفعالات و آشناییهایی اما سعی کردم به رغم همهی کجیها و کاستیهای روانی
و پرهیزها فضایی باب خودم برای خودم و دیگران بسازم که بیاموزیم. حالا که فکرش را
میکنم کارهای نکرده و تنبلیها بیشتراند اگر چه کارهای کرده کم نبودند اما این
جزیرهای بودن و فارغ بودن به نظرم بیشتر جای نقد دارد تا تشویق. به هر حال کمیها
کاستیها گسستها شکافها جاهای خالی فتوفراواناند. در همان کارها برنامهها سروسامانِ کافی نداشتند. جرقههای ناگهانی بودند که در خود خاموش میشدند. روشنیِ این
جرقهها شاید به چشمِ دیگرانی هم خورده باشد اما این تلاقی در حد همین تلاقی بود.
در عشق تا رسیدم به سرحد، مرز منفجر شد و میدانِ جنگی بر پا.
همه لابد ناشی از کمیها کاستیها ناتوانیها و اشتباهات خودم. از هر سو، شلیک
گلوله های ناجوانمردانه و زخمِ زبانهای بیشمار.
تا به سردرِ تصمیمی رسیدم زندگیام را به گند کشیدم. دلِ نارفیقِ رفقا زخمِ راه شد و مرهمِ بیکسی. این حرف هیچ کجایش خوشایند نیست! در همهی رفتنها این
رفتنِ آخر دیدنِ رفتنِ یک جانِ تکیدهی رنجورِ زخمی بود. آن ترکیدنِ دمِ گیت دیگر
نمیترکد. شدهام یک کولهبارِ بغضِ ناهموار که همواره شده است. به قیاس از چیزهایی
که میگذرد اما از سر نمیگذرد. رنج بخشی از ذهن، زخم بخشی از حافظه و اشتباه بخشی
از وجودم شده است. آشوب بخشی از بودن و زاری بخشی از زندگیام. تنهاترم. با
خودترم. خودآزارترم. کمترم و بیشترم. سر و سامانی ندارم و دیگر به دنبالِ سر و
سامانی هم نیستم و ادای داشتن چیزی را که ندارم، درنمیآورم. این خانهی جدید صاحب بخشی
از خرابیهای من خواهد بود. بخشی از تقلای جانی که دائم در حال کندن و کندهشدن
بودهاست و دائم در حال رفتن اما همواره به چیزهایی مومن. به چیزها و آدم هایی که از سر نمیگذرند. آنچه مینویسم بنابراین نه از سر گذشتهها که از سر نرفتههای زندگیام خواهد بود.
از برکه ی خشکِ حسنِ بنی هاشمی (محصولِ 1351 سینمای آزادِ ایران، با بازیگریِ ابراهیم منصفی و طاهره هاشمی)، نسخه ی نیمه جانی مانده با صدای خراب و نخ به نخ شدنِ بافتِ تصویر. دیدنِ زیباییِ فیلم به دیدنِ زیباییِ آفتابِ در حالِ غروبی می مانَد که از پسِ گرد و غبارِ بندر در پشتِ شیشه ی ماتی به تماشای آن نشسته باشیم. دور و گنگ اما همچنان و هنوز زیبا . از شیراز که به سمتِ لار در حرکت باشیم اولین گنبدهای برکه [1] و مناره های مسجد خبر از جغرافیا و متنِ فرهنگیِ دیگری می دهند که امروزه هرمزگان و جنوبِ فارس و شرقِ بوشهر و آنسویِ خلیجِ فارس را در بر می گیرد. فیلم های حسنِ بنی هاشمی در بسترِ این جغرافیا هستی گرفته اند. مساجد و برکه ها پا به پای دریا نه فقط پس زمینه ی جغرافیایی، بنابر اهمیتشان در زیستِ روزمره ی مردم و حافظه ی فیلمساز، بُنمایه های آثارِ اویند. این عناصرِ جغرافیایی البته در فیلم های داستانیِ کوتاهِ او محلِ تجربه ورزیِ سینمایی قرار می گیرند و در آثارِ مستندش دریچه ی ورود اند به متنِ جغرافیایی-فرهنگیِ خاصِ این مناطقِ خودمونی نشین و بندری. در واقع کارنامه ی سینماییِ او در نسبتِ میان
نظرات
ارسال یک نظر