رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۲۰

قبل و بعدِ روزی که بندِر تو چِشُم جُنه ...

     هنوز بندر در چشم‌هایم زیبا بود.‌ بندر پشتِ همان چند تا کوه منتظرم بود. پشت‌و‌پناه بود .    با عزیزی قدم می‌زدیم. ‌ در دیروقتِ شبِ لمزان. در جاده‌ای که کشیده‌شده‌بود تا آسفالت بشود اما هنوز خاکی بود. یک‌چیزهایی از این قبیل می‌‌گفت که دیر‌به‌دیر سر می‌زنم چون هر‌وقت که اینجام بی‌انگیزه می‌شوم و همه چیز ارزشِ خودش را از دست می‌دهد و ساعتِ زندگی از کار می‌افتد.‌ حس همان حسِ منم بود.‌ هر وقت از شیراز می‌آمدم یکی دو روز که می‌گذشت طاقتم طاق می‌شد.   باید می‌رفتم بندر. باید می‌رفتم قشم. باید خودم را نجات می‌دادم.‌ از حسِ رسیدن به تهِ خط. به سرِ خط. از حسِ اول و آخرِ دنیا بودن.‌ از حسِ آخرش که چی؟ از این که گریزی نیست.‌ خوشا که بندری و دریایی همان نزدیکی‌ها بود که دَمِ کشیده‌اش می‌نشست روی پوستِ آدم. که دل، گواه بود. در دیر وقتِ شبِ عرق ریزِ تابستانیِ لمزان راه می‌رفتیم. وقتی چند تا چراغِ روشن وسطِ جاده، افقِ تاریکی را عمق می‌داد.     سال‌های قبل‌ترش زمانه‌ی هفت‌سالگی بود.‌ آن‌وقت نوشتن برای من از خود به‌در آمدن بود. چیزی مثل تلویزیون. که از خود به‌درم می‌کشید. به چیزی دیگر حواله‌

مقدماتی بر خوانش فیلم

    این دوره فرصتی بود که آنچه درباره ی مطالعاتِ فیلم و سینما یاد گرفته ام و در حالِ یادگرفتنم را در جمعِ همدلی به اشتراک بگذارم و از آنچه دوست می دارم با دقتِ بیشتری حرف بزنم. همه چیز از پیش طراحی شده نبود و هر از چهارشنبه ای در این دو سه ماهِ گذشته در اسکایپ جلسه برگزار می شد. با این وجود فکر می کنم شکلِ خودش را پیدا کرد. ممنونم از همه ی بچه های «حلقه مطالعاتی اندیشه اِوَز». بچه هایی که بیش از چهار سال است هر هفته جلسات و همنشینی های دارند و امیدوارم خودشان و جمعشان برقرار باشند. اینجا محلِ ثبتِ رویدادهای زندگیِ من نیست. نه اینجا و نه جای دیگری. با این همه این چیزی بود که ارزشِ ثبت شدن را داشت.    با تشکر از همه ی دوستان حلقه من جمله شاهین تیرزن، مهیار ابراهیمی، یوسف منصوری، مصطفی ملتفت، مرجان ، لطیف جنیدی، آناهیتا پیمانی، غزل ریاحی، فاطمه منصف.