هنوز بندر در چشمهایم زیبا بود. بندر پشتِ همان چند تا کوه منتظرم بود. پشتوپناه بود . با عزیزی قدم میزدیم. در دیروقتِ شبِ لمزان. در جادهای که کشیدهشدهبود تا آسفالت بشود اما هنوز خاکی بود. یکچیزهایی از این قبیل میگفت که دیربهدیر سر میزنم چون هروقت که اینجام بیانگیزه میشوم و همه چیز ارزشِ خودش را از دست میدهد و ساعتِ زندگی از کار میافتد. حس همان حسِ منم بود. هر وقت از شیراز میآمدم یکی دو روز که میگذشت طاقتم طاق میشد. باید میرفتم بندر. باید میرفتم قشم. باید خودم را نجات میدادم. از حسِ رسیدن به تهِ خط. به سرِ خط. از حسِ اول و آخرِ دنیا بودن. از حسِ آخرش که چی؟ از این که گریزی نیست. خوشا که بندری و دریایی همان نزدیکیها بود که دَمِ کشیدهاش مینشست روی پوستِ آدم. که دل، گواه بود. در دیر وقتِ شبِ عرق ریزِ تابستانیِ لمزان راه میرفتیم. وقتی چند تا چراغِ روشن وسطِ جاده، افقِ تاریکی را عمق میداد. سالهای قبلترش زمانهی هفتسالگی بود. آنوقت نوشتن برای من از خود بهدر آمدن بود. چیزی مثل تلویزیون. که از خود بهدرم میکشید. به چیزی دیگر حواله