رد شدن به محتوای اصلی

قبل و بعدِ روزی که بندِر تو چِشُم جُنه ...

 

   هنوز بندر در چشم‌هایم زیبا بود.‌ بندر پشتِ همان چند تا کوه منتظرم بود. پشت‌و‌پناه بود.

 

 با عزیزی قدم می‌زدیم.‌ در دیروقتِ شبِ لمزان. در جاده‌ای که کشیده‌شده‌بود تا آسفالت بشود اما هنوز خاکی بود. یک‌چیزهایی از این قبیل می‌‌گفت که دیر‌به‌دیر سر می‌زنم چون هر‌وقت که اینجام بی‌انگیزه می‌شوم و همه چیز ارزشِ خودش را از دست می‌دهد و ساعتِ زندگی از کار می‌افتد.‌ حس همان حسِ منم بود.‌ هر وقت از شیراز می‌آمدم یکی دو روز که می‌گذشت طاقتم طاق می‌شد.  باید می‌رفتم بندر. باید می‌رفتم قشم. باید خودم را نجات می‌دادم.‌ از حسِ رسیدن به تهِ خط. به سرِ خط. از حسِ اول و آخرِ دنیا بودن.‌ از حسِ آخرش که چی؟ از این که گریزی نیست.‌ خوشا که بندری و دریایی همان نزدیکی‌ها بود که دَمِ کشیده‌اش می‌نشست روی پوستِ آدم. که دل، گواه بود. در دیر وقتِ شبِ عرق ریزِ تابستانیِ لمزان راه می‌رفتیم. وقتی چند تا چراغِ روشن وسطِ جاده، افقِ تاریکی را عمق می‌داد.

 

 سال‌های قبل‌ترش زمانه‌ی هفت‌سالگی بود.‌ آن‌وقت نوشتن برای من از خود به‌در آمدن بود. چیزی مثل تلویزیون. که از خود به‌درم می‌کشید. به چیزی دیگر حواله‌ام می داد. با این تفاوت که نقشِ فیزیکیِ مرا هم نادیده نمی‌گرفت. دخالتِ بیشتری داشتم‌. پس، داده‌های تلویزیون را هم به دفترم می‌آوردم. دفترهای تعاونیِ بابا را یکی یکی از اطلاعات و کلماتی پُر می‌کردم که هیچ به دردِ هیچ نمی‌خورد. من اما تصوری از به دردِ چیزی خوردن نداشتم. این شکلِ زندگیِ من بود. تنها شکلی که برایم ممکن شده بود.‌ من که در ارتباط با آدم های دیگر حاشیه‌ی امنیت نداشتم اینطور با خودم و جهان ارتباط می‌گرفتم. نوشتنِ اطلاعات ریز و درشتِ فوتبالی و خاطره و شعر شکلِ ارتباطِ من با دوربرم بود. دوربر فقط آدم‌های دوربر نبودند. همه‌ی حرف‌ها، همه‌ی اشیا و همه ی شنیدنی‌های دور و نزدیک هم بودند. شاید از ترس شاید از ناتوانی شاید از نفهمی شاید از فقدانِ چیزی بود که دفتر روی دفتر تلنبار می‌کردم.

 

 نوشتن اما دورِ باطلی بود. می‌خواستم از خودم جدا بشوم اما در نهایت به خودم بر می‌گشتم.

 

 نوشتن هنوز اغلب دورِ باطلی است. می‌نویسم که در‌خود‌ماندگی‌ام را جبران کنم. که بیش از خستگی و افسردگی و نیاز چیزِ دیگری هم باشم. می‌نویسم‌ انگار دستی دراز کرده ام اما یک آن دستِ دراز شده‌ام را مُشت می‌کنم.‌ می‌خواهم برای خودم بنویسم یا نه، ناغافل، به خودم برگردانده شده‌ام.‌

 

 حالا که کیلومترها دورم‌.‌ چند سالی هم گذشته. هر دُور همان حسِ ناگزیری همان حسِ آخرش که همین است گلوگیر می‌شود. با این فرقِ بزرگ که دیگر این دریای پشتِ این کوه‌ها آن دریای پشتِ آن کوه‌ها نیست.‌ که چند سالی می‌شد که دیگر آن دریا و بندر هم امان نبودند.

 

 پنجره را که باز می‌‌کنم به سمتِ خودم پرتاب می‌شوم. دست که به نوشتن می‌برم به ناتوانیِ خودم خط و جهت و نقطه می‌دهم.

 

  حسِ ابرام را دارم. ابرامِ مستاصلِ دهه‌ی شصت. ابرامِ رها شده و به تنگ آمده در ایرانی به خاکستر و خون.  هر چقدر متناقض به نظر برسد و تاریخ و جغرافیا به هم ریخته باشد باز همان حس برقرار است. سر و تهِ همه چیز به هم می‌رسد تا که عیسی دمِ گوشم از ابرام می‌خوانَد:

چه جا‌اُن خَش

 که نابو بِرِی

چه گَپُنِ خَش

 که نابو بگِی

 

 استیصال. این به‌تنگ‌آمدگی خطِ سرخِ ابری است کشیده‌شده در آسمانِ زندگی‌ام. حالا این پنجره می‌خواهد در هر کجای این دنیا باز بشود. حالا این کلمه‌ها بخواهند در هر صفحه‌ی خالی صف بکشند.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

طاقِ نور در خیالِ برکه؛ کمی درباره ی «برکه ی خشک» فیلمی از حسنِ بنی هاشمی

 از برکه ی خشکِ حسنِ بنی هاشمی (محصولِ 1351 سینمای آزادِ ایران، با بازیگریِ ابراهیم منصفی و طاهره هاشمی)، نسخه ی نیمه جانی مانده با صدای خراب و نخ به نخ شدنِ بافتِ تصویر. دیدنِ زیباییِ فیلم به دیدنِ زیباییِ آفتابِ در حالِ غروبی می مانَد که از پسِ گرد و غبارِ بندر در پشتِ شیشه ی ماتی به تماشای آن نشسته باشیم. دور و گنگ اما همچنان و هنوز زیبا .     از شیراز که به سمتِ لار در حرکت باشیم اولین گنبدهای برکه [1]  و مناره های مسجد خبر از جغرافیا و متنِ فرهنگیِ دیگری می دهند که امروزه هرمزگان و جنوبِ فارس و شرقِ بوشهر و آنسویِ خلیجِ فارس را در بر می گیرد. فیلم های حسنِ بنی هاشمی در بسترِ این جغرافیا هستی گرفته اند. مساجد و برکه ها پا به پای دریا نه فقط پس زمینه ی جغرافیایی، بنابر اهمیتشان در زیستِ روزمره ی مردم و حافظه ی فیلمساز، بُنمایه های آثارِ اویند. این عناصرِ جغرافیایی البته در فیلم های داستانیِ کوتاهِ او محلِ تجربه ورزیِ سینمایی قرار می گیرند و در آثارِ مستندش دریچه ی ورود اند به متنِ جغرافیایی-فرهنگیِ خاصِ این مناطقِ خودمونی نشین و بندری. در واقع کارنامه ی سینماییِ او در نسبتِ میان

زبان محلی؛ فرصت یا محدودیت؟

    به مناسبتِ روز جهانیِ زبانِ ‌مادری در روز دومِ اسفند گفتگوی یک ساعته‌ای داشتم با عنوانِ «زبان محلی؛ فرصت یا محدودیت؟» در صفحه‌ی اینستاگرامِ گروهِ نردبانِ گراش . گفتگویی به پیشنهاد و برنامه ریزیِ دوستانِ عزیزِ گراشی‌ام و با محوریتِ مناطقِ خودمونی‌نشین/اچمی‌زبان.   فرصت کوتاه بود و شرحِ مسائل بمانَد برای وقتِ انتشارِ کارِ پیشِ رو.  در این‌جا من در پیِ تعیین و تکلیف برای کسی نبودم. غرض طرحِ یک‌سری استدلال و شواهد بود بر حسبِ دیدگاه و مطالعات و تجربه‌ی زیسته‌ام.  ساختار ارا ئه‌ ی بحثم را اینطور می‌توانم خلاصه کنم: از وجوه سلبی عموما نسبت  ‎ داده‌‌شده به گویش‌ها/زبان‌های محلی شروع کردم. این وجوهِ سلبی، محدودیت‌ها یا چنان که توضیح داده‌ام پیش داوری‌ها، موارد و ابعاد گوناگونی دارند. از عقلِ سلیمِ عرفیِ مردم و نگرانی‌های خانواده‌ها تا سرکوفت‌ها و در مقابلِ هم قراردادن‌های معلمین و متخصصین و پژوهشگران. در نتیجه‌ی انباشتِ همه‌ی این‌ها، زبان‌های محلی و گویشورانِ آن در موقعیتِ ضعف قرار می‌گیرند. این موقعیتِ ضعف اما ناگهانی پدید نیامده. نتیجه‌ی انتخاب‌ها/ ضرورت‌های سیاسی و فرهنگی خاصی است که

یک خرده‌ای درباره ی شیراز و وضعِ بی مثالش

سردرِ این متن اعلامِ بیزاری از خیلی هاست که نه نامی از ایشان می برم و نه یادی ازشان می کنم.   سالِ اولِ دانشگاه بود که توفیق به سرش زد برنامه ای برگزار کند با عنوانِ عبید زاکانی و با محوریتِ طنز در ادبیات. ما هنوز یک مایی بودیم آن وقت. از روزهای مدرسه‌ی توحید، انجمنِ باهمانِ تنهایان و گروهِ تلگرامیِ «پر وا». این فاصله بین پر و وا هنوز انقدر زیاد وا نشده بود که شد. تصمیم بر دعوت از جوادِ مجابی بود. او که هم مفصلا درباره‌ی طنز کار کرده بود. هم رمانی با محوریتِ عبید زاکانی داشت و هم اهلِ قزوین بود. ما بی‌پروایان شدیم دست‌اندر‌کارِ برگزاری آن برنامه که به مدیریتِ خودِ محمدحسین برگزار شد. یادِ آن روزها به بهانه‌ی حرفِ دیگری است که هر چه پیش برویم معلوم‌تر می‌شود.    کیفِ چرمِ مجابی از همان دمِ ورود به فرودگاهِ شیراز سپرده شد به من.   کیفی معمولی نبود. از بر‌و‌روش هم پیدا. مهم‌تر از بر‌و‌رو اما تاکیدِ خودش بود. گفت می‌دانی این کیف را از کِی دارم؟ از زمانِ جشنِ هنرِ شیرازتان. من جوانی بودم که خبرنگاری می‌کردم برای جشن. به هر کداممان یکی از این کیف‌ها دادند و تویش هم یک ویسکیِ ن