رد شدن به محتوای اصلی

یک خرده‌ای درباره ی شیراز و وضعِ بی مثالش

سردرِ این متن اعلامِ بیزاری از خیلی هاست که نه نامی از ایشان می برم و نه یادی ازشان می کنم.


  سالِ اولِ دانشگاه بود که توفیق به سرش زد برنامه ای برگزار کند با عنوانِ عبید زاکانی و با محوریتِ طنز در ادبیات. ما هنوز یک مایی بودیم آن وقت. از روزهای مدرسه‌ی توحید، انجمنِ باهمانِ تنهایان و گروهِ تلگرامیِ «پر وا». این فاصله بین پر و وا هنوز انقدر زیاد وا نشده بود که شد. تصمیم بر دعوت از جوادِ مجابی بود. او که هم مفصلا درباره‌ی طنز کار کرده بود. هم رمانی با محوریتِ عبید زاکانی داشت و هم اهلِ قزوین بود. ما بی‌پروایان شدیم دست‌اندر‌کارِ برگزاری آن برنامه که به مدیریتِ خودِ محمدحسین برگزار شد. یادِ آن روزها به بهانه‌ی حرفِ دیگری است که هر چه پیش برویم معلوم‌تر می‌شود. 

 کیفِ چرمِ مجابی از همان دمِ ورود به فرودگاهِ شیراز سپرده شد به من.  کیفی معمولی نبود. از بر‌و‌روش هم پیدا. مهم‌تر از بر‌و‌رو اما تاکیدِ خودش بود. گفت می‌دانی این کیف را از کِی دارم؟ از زمانِ جشنِ هنرِ شیرازتان. من جوانی بودم که خبرنگاری می‌کردم برای جشن. به هر کداممان یکی از این کیف‌ها دادند و تویش هم یک ویسکیِ ناب. ویسکی را خب طبعا فی‌الفور سر کشیدیم و ماند همین یکی. کلی گشتم توی خانه تا جُستم این کیف را. گفتم حالا که می‌خواهم برگردم باید با همان کیف برگردم. همین کیف که حالا افتاده دستِ تو. حالا که فکر  می‌کنم این درست همان کاری بود که من در سه سالِ بعد می‌خواستم انجام بدهم. گشتن دنبالِ ردی، کسی، چیزی برای ادامه دادنِ یک مسیر. تا بر فرازِ شانه‌ای، مرتبط با ربطی و نه تابعِ هوس یا منفعتی، بنگرم به خودم و شهر و دنیا. همه وصله‌پینه‌زدن به این نخِ بریده بریده بود. شاهد از غیب نمی‌آورم. عینِ چیزهایی است که مختصرا نوشته‌ام و مفصلا به نزدیکانم می‌گفتم و عینا، جستجه‌گریخته، انجام می‌دادیم. [1]

  از خوشِ روزگار بود جُستنِ حسن از پَسَله‌های تاریخ. که موسسِ کانون فیلم و عکس دانشگاه شیراز و احتمالا سردبیرِ سه شماره کتابِ سینمای آن سال‌ها بود و از خوشِ روزگار بود که هم ولایتی از آب در بیاید. می‌گویند وقتیِ «حسنِ بنی هاشمی» بعد از سنگ‌اندازیِ برخی مسئولین می‌رود سَروَختِ رییسِ دانشگاهِ پهلوی/شیرازِ وقت، «هوشنگِ نهاوندی» بهش می‌گوید هر امکاناتِ مادی و حمایتی می‌خواهی مستقیما به خودم بگو. پولش می‌دهد و راه را برایش باز می‌کند که شعبه‌ی «سینمای آزاد» در شیراز را در همین سالنی که امروز سرِ ستاد تحتِ عنوانِ کانونِ فیلمِ علوم پزشکی فعال است راه اندازی کند. من فکر می‌کردم ما باید دقیقا از همانجا که ماندیم ناتمام ادامه می‌دادیم. آرزوی من در آوردنِ شماره‌ی چهارِ کتابِ سینمای دانشگاه بود. حضورِ گرمِ مهران چهرازی قوتی بود که به عمل وا می‌داشتم. سرِ نمایشِ «آرامش در حضورِ دیگران» گفتم که باید نیم قرن می‌گذشت تا دوباره در همان شهری که برای اولین‌بار این فیلم به نمایش در آمد، باز دوباره به نمایش در‌آید. دو تا از فیلم‌ها را در همان تماشاخانه‌ی کوچکِ کاغذی نمایش دادیم و مهران و سعید ذوالنوریان مفصلا درباره‌ش گفتند و گفتند.[2] اما خب اگر حسن مصادف با روزهای جشنِ هنر پیگیرِ تاسیسِ و تداومِ کارش بود، اگر هوشنگِ نهاوندی رییسِ دانشگاهِ پهلوی بود و فرحِ پهلوی حامیِ جشنِ هنر و فرخ غفاری مدیرِ آن، ما گیرِ حسینچاری و بدتر از او افتاده بودیم. ما اصلا مایی نبودیم. ناهمدلی رفقا به کنار، ناتوانیِ شخصی به‌کنار، خرد و شکسته و نزار و تک و تنها و غیر رسمی بودیم. پس بحث ابدا بر سر لاس‌زدن با کارهای کرده و گذشته نیست، بحث اتفاقا بازنگریِ انتقادیِ آن و بازگفتنِ آرزوهایی است که شکل نگرفتند و کارهایی که هیچ ثمری نداشتند مگر محضِ دل‌خوشی و قدکشیِ خودمان و در سطحِ تلقیِ چند نگاه. چیزی از آن روزها برای ادامه‌دادن نمانده مگر طعمِ شیرینِ زیرِ دهانم مانده‌ی لحظه ای که «محمدرضا اصلانی» بلند و به قدردانی توی تالار حکمت گفت تدین و حالی‌به‌حالی شدم که مرا می‌گوید و حالم جا می‌آید از یادِ آن هنوز. 

 از پیشا‌رخدادِ همان روزهای اصلانی و نمایشِ فیلم‌های تجربی و ایجادِ بستری برای جمع‌شدنِ فیلمسازها و گفتگو پیرامونِ آن ها یک روز جدا باید بنویسم؛ نه از سرِ تفنن، از این حیث که خود روشنگرِ برخی چیزها در شیراز خواهد بود. حرفِ حسابم فعلا این است که تمامِ کارهایی که کردم و خواستم بکنم آگاهانه و نیمه‌آگاهانه در پیِ ارتباطِ با گذشته‌ی شیرازی بود که ول به امانِ خداهای جعلی رها شده. در رگِ پنهان آن خیابان‌ها هنوز خونِ سال‌های جشنِ هنر خیلی پنهانی جریان دارد. باید آن را آشکاره به کار می‌گرفتم. بر جریانِ شریان‌هایش سوار می‌شدم. به ظاهر کارِ ساده‌ای است. به ظاهر از پسِ یک فهمِ حداقلی برآمدنی است اما اینطور نبود و نشد. کاری کارستان از ما بر نمی‌آمد و نیامد. بستری مهیا نبود. من توانِ ایجادِ بستری که می‌خواستم را نداشتم. از روی خودپسندی نه، اما باید بگویم فهمِ آن را داشتم. مراجعِ جعلی را تشخیص می‌دادم. با آن سرِ خصومت داشتم و دارم. اما دانستن هیچ وقت کافی نیست. مخالفت با امکاناتِ تازه در پردیسِ گلستان و بعد شهرِ آفتاب نبود. مخالفت در به‌کار‌گیریِ محدودِ همان امکانات و مرجع سازی‌های دروغین بود. شیرازِ امروز شهرِ همین مراجعِ آبکی است. شهرِ استادِ فروید‌شناسی که روضه‌خانِ قاسمِ سلیمانی است. شهرِ به‌کناری‌وانهادنِ آن‌ها که می‌توانند کاری کنند کارستان، برشِ انتقادی و همت و سوادِ آن را بالقوه دارند اما فرصتِ مهیا نه. لطفِ من این بود که این مراجعِ دروغین، این دکتر و مهندس‌های باد‌در‌کرده را تشخیص می‌دادم. عیبم اما این بود که توانِ افشای همه جانبه‌ی آن ر ا نداشتم. در شهری که خیلی‌ها اشتباهی اند. در دانشکده‌مان، در معاونتِ فرهنگیِ دانشگاه شیراز، در سینماها و در اداره‌جاتِ فرهنگی. آدم‌ها سرِ جای خودشان نیستند. جای دیگرانی را اشغال کرده‌اند. در شهری که همه مدعیِ شعر و ادب‌اند و سخنگویانِ وزارتِ داراییِ شعر و شاعری، غیر از آن که حرفِ حسابی دارد و کارِ کارستانی کرده است. غیر از «شاپورِ جورکش». همه واویلا و شهرتِ خانه‌زادی دارند غیر از شاعرترین شاعرانِ شهر زنده یاد «شاپورِ بنیاد». جورکش را سرزنش نمی‌کنم. یادش به خیر که سرِ همان اتفاقِ خوبِ عبید بعد از سال‌ها پایش به دانشگاه باز شد و شعری هم خواند. با ترجیع بندِ «گریخم نهندن» از ابرام. جورکش را سرزنش نمی‌کنم. لاقید و نادان باید باشم اگر در پیِ سرزنشِ او باشم. اگر یادم برود آن بلاها که بر سرش  آورده‌اند و خواستند که بیاورند. مهم‌تر، آن فرهنگِ حذف و سیاستِ سانسوری است که مختاری در «تمرینِ مدارا» دست به روی نبضِ ملتهبِ آن گذاشته. یا خفیه‌نگاریِ خشونتی که خود جورکش در پیِ برملاییِ آن برآمد و خرد و خمیر شد. افشای این آدم‌لِتی ها و عمل بر خلافشان وظیفه‌ی ما بود. سرزنش از آنِ ماست. که اجازه داده‌ایم به بروزِ این مراجع و سر خمِ حماقتِ آن‌ها کرده‌ایم. که در مقابله به اندازه‌ای که بایسته نکوشیده‌ایم. که آنچه شایسته نبوده‌ایم و نشده‌ایم. 

 فرق است میانِ آن که چشمش بر در با آن که دو چشمِ انتظارش بر در. فرق است میانِ خوانشِ موافقِ صنعتِ توریسمِ «کاوه بهبهانی» از حافظ و سعدی و خوانشِ مدرن از «ویس و رامین» و دراماتیزه‌کردنِ آن برای آوردن به رویِ‌ صحنه‌ی روز در تخت‌جمشید به وقتِ جشنِ هنرِ شیراز. دقیقا آن کار که «مهین تجدد» و «آربی آوانسیان» کردند. در این میان ما هلاک شدیم. یادم به شخصیتِ کارگردان توی «فرزندِ ایران از مادرش بی اطلاع استِ» فریدون رهنما می‌افتد و کمی، محضِ تسکینِ وجدان، احساسِ خوشبختی می‌کنم که می‌گفت: «به این فکر بودم که من چه آدمِ خوشبختی هستم. می دونی چرا؟ خوشبختم چون دستِ کم می‌تونم به این چیزا فک کنم. به خدا خودیش خیلیه.» حالا تا زیادی تسکین پیدا نکنم یادم به فیلمِ دیگری هم می‌افتد. حکایتِ ما بیشتر همچنان شبیه به فیلمِ «اوکی مستر» از پرویزِ کیمیاوی است. مردمِ دِهی که محضِ خاطرِ سیندرلا، به رنگ و لعاب زدن به در و دیوارِ گلینِ خانه‌ی خود افتاده و به زبانِ یاجوج و ماجوج تکلم می‌کنند. آیا این شبیه نیست به نگرشِ توریسم‌محوری که این سال‌ها بر فکر و زبانِ ما مسلط شده؟ که جنوب را بی‌سمت کرده؟ یا آن چیزی که کاوه، فیلسوفِ شهر، جا‌و‌بیجا بر آن اصرار دارد؟ که حافظ را بِرَند کند؟ اما فرق است. خیلی فرق است میانِ بودنِ عاریتی، میانِ حضورِ تزیینی با حضورِ جاندارِ امروزی. زیور چیزی دیگر و زیبایی چیزی دیگر است. این را از  ابراهیمِ گلستان یاد گرفته‌ام. وای از ما که خود به توریستِ سرزمینِ خود بدل شده‌ایم. 

 با مجابی شروع کردم با خودش هم تمام کنم. یادش به خیر وقتی داشت می‌رفت دوباره توی فرودگاه به شوخی گفت عادت کرده ای به این کیف ها... گفتم با آن چه گفتید دلم نمی‌آید پسش بدهم. یک روزِ قبل، از رابطه‌اش با مندنی‌پور و ابوتراب که پرسیدم گفت که ما همه جونمان را مدیونِ همین همشهریِ شماییم. اگر شهریار نبود و پا رویِ ترمزِ آن اتوبوسِ کذایی نمی‌گذاشت هیچ کدام زنده نمی‌ماندیم. «شهریار مندنی‌پور» که از شیراز رفت، کسی نبود پا رویِ ترمزِ شهری بگذارد که تخت‌گاز به سوی دره می‌شتافت. ما همه توی همان دره کله‌پا و زخمی متولد شدیم. فرق در این بود که برخی می‌دانستیم و برخی نه. که برخی حواسمان جمع شد و سر و کله زدیم تا خود از صخره و خرسنگ و ورطه بکشیم بالا و برخی بی‌خبر یا به  ترجیح، به همان خرده سبزه‌ی روییده لا‌به‌لای خارِ کوهی رضایت داده‌ایم.



[1]  این متنِ مقدمه ی آن مختصری است که به مناسبتِ سه روز با سینمایِ تجربیِ ایران گِردآوری و منتشر کردیم
یا این یکی که سرِ برنامه ی تقوایی بلند بلند خواندم:


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

طاقِ نور در خیالِ برکه؛ کمی درباره ی «برکه ی خشک» فیلمی از حسنِ بنی هاشمی

 از برکه ی خشکِ حسنِ بنی هاشمی (محصولِ 1351 سینمای آزادِ ایران، با بازیگریِ ابراهیم منصفی و طاهره هاشمی)، نسخه ی نیمه جانی مانده با صدای خراب و نخ به نخ شدنِ بافتِ تصویر. دیدنِ زیباییِ فیلم به دیدنِ زیباییِ آفتابِ در حالِ غروبی می مانَد که از پسِ گرد و غبارِ بندر در پشتِ شیشه ی ماتی به تماشای آن نشسته باشیم. دور و گنگ اما همچنان و هنوز زیبا .     از شیراز که به سمتِ لار در حرکت باشیم اولین گنبدهای برکه [1]  و مناره های مسجد خبر از جغرافیا و متنِ فرهنگیِ دیگری می دهند که امروزه هرمزگان و جنوبِ فارس و شرقِ بوشهر و آنسویِ خلیجِ فارس را در بر می گیرد. فیلم های حسنِ بنی هاشمی در بسترِ این جغرافیا هستی گرفته اند. مساجد و برکه ها پا به پای دریا نه فقط پس زمینه ی جغرافیایی، بنابر اهمیتشان در زیستِ روزمره ی مردم و حافظه ی فیلمساز، بُنمایه های آثارِ اویند. این عناصرِ جغرافیایی البته در فیلم های داستانیِ کوتاهِ او محلِ تجربه ورزیِ سینمایی قرار می گیرند و در آثارِ مستندش دریچه ی ورود اند به متنِ جغرافیایی-فرهنگیِ خاصِ این مناطقِ خودمونی نشین و بندری. در واقع کارنامه ی سینماییِ او در نسبتِ میان

زبان محلی؛ فرصت یا محدودیت؟

    به مناسبتِ روز جهانیِ زبانِ ‌مادری در روز دومِ اسفند گفتگوی یک ساعته‌ای داشتم با عنوانِ «زبان محلی؛ فرصت یا محدودیت؟» در صفحه‌ی اینستاگرامِ گروهِ نردبانِ گراش . گفتگویی به پیشنهاد و برنامه ریزیِ دوستانِ عزیزِ گراشی‌ام و با محوریتِ مناطقِ خودمونی‌نشین/اچمی‌زبان.   فرصت کوتاه بود و شرحِ مسائل بمانَد برای وقتِ انتشارِ کارِ پیشِ رو.  در این‌جا من در پیِ تعیین و تکلیف برای کسی نبودم. غرض طرحِ یک‌سری استدلال و شواهد بود بر حسبِ دیدگاه و مطالعات و تجربه‌ی زیسته‌ام.  ساختار ارا ئه‌ ی بحثم را اینطور می‌توانم خلاصه کنم: از وجوه سلبی عموما نسبت  ‎ داده‌‌شده به گویش‌ها/زبان‌های محلی شروع کردم. این وجوهِ سلبی، محدودیت‌ها یا چنان که توضیح داده‌ام پیش داوری‌ها، موارد و ابعاد گوناگونی دارند. از عقلِ سلیمِ عرفیِ مردم و نگرانی‌های خانواده‌ها تا سرکوفت‌ها و در مقابلِ هم قراردادن‌های معلمین و متخصصین و پژوهشگران. در نتیجه‌ی انباشتِ همه‌ی این‌ها، زبان‌های محلی و گویشورانِ آن در موقعیتِ ضعف قرار می‌گیرند. این موقعیتِ ضعف اما ناگهانی پدید نیامده. نتیجه‌ی انتخاب‌ها/ ضرورت‌های سیاسی و فرهنگی خاصی است که