سردرِ این متن اعلامِ بیزاری از خیلی هاست که نه نامی از ایشان می برم و نه یادی ازشان می کنم.
سالِ اولِ دانشگاه بود که توفیق به
سرش زد برنامه ای برگزار کند با عنوانِ عبید زاکانی و با محوریتِ طنز در ادبیات.
ما هنوز یک مایی بودیم آن وقت. از روزهای مدرسهی توحید، انجمنِ باهمانِ تنهایان و
گروهِ تلگرامیِ «پر وا». این فاصله بین پر و وا هنوز انقدر زیاد وا نشده بود که
شد. تصمیم بر دعوت از جوادِ مجابی بود. او که هم مفصلا دربارهی طنز کار کرده بود.
هم رمانی با محوریتِ عبید زاکانی داشت و هم اهلِ قزوین بود. ما بیپروایان شدیم
دستاندرکارِ برگزاری آن برنامه که به مدیریتِ خودِ محمدحسین برگزار شد. یادِ آن
روزها به بهانهی حرفِ دیگری است که هر چه پیش برویم معلومتر میشود.

از پیشارخدادِ همان روزهای اصلانی و نمایشِ فیلمهای تجربی و ایجادِ بستری برای جمعشدنِ فیلمسازها و گفتگو پیرامونِ آن ها یک روز
جدا باید بنویسم؛ نه از سرِ تفنن، از این حیث که خود روشنگرِ برخی چیزها در شیراز
خواهد بود. حرفِ حسابم فعلا این است که تمامِ کارهایی که کردم و خواستم بکنم
آگاهانه و نیمهآگاهانه در پیِ ارتباطِ با گذشتهی شیرازی بود که ول به امانِ
خداهای جعلی رها شده. در رگِ پنهان آن خیابانها هنوز خونِ سالهای جشنِ هنر خیلی
پنهانی جریان دارد. باید آن را آشکاره به کار میگرفتم. بر جریانِ شریانهایش سوار
میشدم. به ظاهر کارِ سادهای است. به ظاهر از پسِ یک فهمِ حداقلی برآمدنی است اما
اینطور نبود و نشد. کاری کارستان از ما بر نمیآمد و نیامد. بستری مهیا نبود. من
توانِ ایجادِ بستری که میخواستم را نداشتم. از روی خودپسندی نه، اما باید بگویم
فهمِ آن را داشتم. مراجعِ جعلی را تشخیص میدادم. با آن سرِ خصومت داشتم و دارم.
اما دانستن هیچ وقت کافی نیست. مخالفت با امکاناتِ تازه در پردیسِ گلستان و بعد
شهرِ آفتاب نبود. مخالفت در بهکارگیریِ محدودِ همان امکانات و مرجع سازیهای دروغین
بود. شیرازِ امروز شهرِ همین مراجعِ آبکی است. شهرِ استادِ فرویدشناسی که روضهخانِ قاسمِ سلیمانی است. شهرِ بهکناریوانهادنِ آنها که میتوانند کاری کنند
کارستان، برشِ انتقادی و همت و سوادِ آن را بالقوه دارند اما فرصتِ مهیا نه. لطفِ
من این بود که این مراجعِ دروغین، این دکتر و مهندسهای باددرکرده را تشخیص میدادم. عیبم اما این بود که توانِ افشای همه جانبهی آن ر ا نداشتم. در شهری که خیلیها اشتباهی اند. در دانشکدهمان، در معاونتِ فرهنگیِ دانشگاه شیراز، در سینماها و
در ادارهجاتِ فرهنگی. آدمها سرِ جای خودشان نیستند. جای دیگرانی را اشغال کردهاند. در شهری که همه مدعیِ شعر و ادباند و سخنگویانِ وزارتِ داراییِ شعر و شاعری،
غیر از آن که حرفِ حسابی دارد و کارِ کارستانی کرده است. غیر از «شاپورِ جورکش». همه
واویلا و شهرتِ خانهزادی دارند غیر از شاعرترین شاعرانِ شهر زنده یاد «شاپورِ بنیاد».
جورکش را سرزنش نمیکنم. یادش به خیر که سرِ همان اتفاقِ خوبِ عبید بعد از سالها
پایش به دانشگاه باز شد و شعری هم خواند. با ترجیع بندِ «گریخم نهندن» از ابرام. جورکش
را سرزنش نمیکنم. لاقید و نادان باید باشم اگر در پیِ سرزنشِ او باشم. اگر یادم
برود آن بلاها که بر سرش آوردهاند و
خواستند که بیاورند. مهمتر، آن فرهنگِ حذف و سیاستِ سانسوری است که مختاری در «تمرینِ
مدارا» دست به روی نبضِ ملتهبِ آن گذاشته. یا خفیهنگاریِ خشونتی که خود جورکش در پیِ برملاییِ آن برآمد و خرد و خمیر شد. افشای این آدملِتی ها و عمل بر خلافشان وظیفهی ما بود.
سرزنش از آنِ ماست. که اجازه دادهایم به بروزِ این مراجع و سر خمِ حماقتِ آنها
کردهایم. که در مقابله به اندازهای که بایسته نکوشیدهایم. که آنچه شایسته نبودهایم و نشدهایم.

با مجابی شروع کردم با خودش هم تمام کنم. یادش به خیر وقتی
داشت میرفت دوباره توی فرودگاه به شوخی گفت عادت کرده ای به این کیف ها... گفتم با
آن چه گفتید دلم نمیآید پسش بدهم. یک روزِ قبل، از رابطهاش با مندنیپور و ابوتراب که پرسیدم گفت که ما همه جونمان را مدیونِ همین همشهریِ شماییم. اگر
شهریار نبود و پا رویِ ترمزِ آن اتوبوسِ کذایی نمیگذاشت هیچ کدام زنده نمیماندیم. «شهریار مندنیپور» که از شیراز رفت، کسی نبود پا رویِ ترمزِ شهری بگذارد که
تختگاز به سوی دره میشتافت. ما همه توی همان دره کلهپا و زخمی متولد شدیم. فرق در
این بود که برخی میدانستیم و برخی نه. که برخی حواسمان جمع شد و سر و کله زدیم تا
خود از صخره و خرسنگ و ورطه بکشیم بالا و برخی بیخبر یا به ترجیح، به همان خرده سبزهی روییده لابهلای خارِ
کوهی رضایت دادهایم.
[1]
این متنِ مقدمه ی آن مختصری است که به مناسبتِ
سه روز با سینمایِ تجربیِ ایران گِردآوری و منتشر کردیم
یا این
یکی که سرِ برنامه ی تقوایی بلند بلند خواندم:
نظرات
ارسال یک نظر