رد شدن به محتوای اصلی

طاقِ نور در خیالِ برکه؛ کمی درباره ی «برکه ی خشک» فیلمی از حسنِ بنی هاشمی

 از برکه ی خشکِ حسنِ بنی هاشمی (محصولِ 1351 سینمای آزادِ ایران، با بازیگریِ ابراهیم منصفی و طاهره هاشمی)، نسخه ی نیمه جانی مانده با صدای خراب و نخ به نخ شدنِ بافتِ تصویر. دیدنِ زیباییِ فیلم به دیدنِ زیباییِ آفتابِ در حالِ غروبی می مانَد که از پسِ گرد و غبارِ بندر در پشتِ شیشه ی ماتی به تماشای آن نشسته باشیم. دور و گنگ اما همچنان و هنوز زیبا.

 

  از شیراز که به سمتِ لار در حرکت باشیم اولین گنبدهای برکه[1] و مناره های مسجد خبر از جغرافیا و متنِ فرهنگیِ دیگری می دهند که امروزه هرمزگان و جنوبِ فارس و شرقِ بوشهر و آنسویِ خلیجِ فارس را در بر می گیرد. فیلم های حسنِ بنی هاشمی در بسترِ این جغرافیا هستی گرفته اند. مساجد و برکه ها پا به پای دریا نه فقط پس زمینه ی جغرافیایی، بنابر اهمیتشان در زیستِ روزمره ی مردم و حافظه ی فیلمساز، بُنمایه های آثارِ اویند. این عناصرِ جغرافیایی البته در فیلم های داستانیِ کوتاهِ او محلِ تجربه ورزیِ سینمایی قرار می گیرند و در آثارِ مستندش دریچه ی ورود اند به متنِ جغرافیایی-فرهنگیِ خاصِ این مناطقِ خودمونی نشین و بندری. در واقع کارنامه ی سینماییِ او در نسبتِ میانِ این مدیومِ تازه بازیافته (به واسطه ی حرکتِ سینمای آزاد)، جغرافیای جنوبِ خاصِ او و در معرضِ خاطرات و  خطرات تعریف می شود. درست که برکه ی خشک نخِ باریکِ قصه ی بازگشتِ جوانی از دریا به بندر را روایت می کند، اما مهمتر از آن، باز دیدنِ جغرافیای کودکیِ فیلمساز از پسِ زمانِ گذشته به واسطه ی چشمِ سینماست. بیش از همه، بازیِ سر و صداهای طبیعی و نور و تاریکی و موسیقی و یک تجربه ی سینمایی گاه انتزاعی است. در اینجا برکه در مرکزِ فیلم و تجربه ورزیِ فیلمساز با عناصرِ سمعی و بصری قرار دارد. فیلم از این جهت با کارهای مستندِ بعدیِ حسن (که بیشتر گزارشی اند و حالا امروز سندهایی بی مثال اما نایده گرفته شده) تفاوتِ اساسی دارد. صرفِ اطلاقِ صفتِ شاعرانگی تنبلیِ ما در ندیدنِ یک اثرِ سینمایی است. از این رو فکر می کنم باید چفت و بستِ این شاعرانگی را در اثرِ موردِ نظر نشان داد. در ادامه سعی می کنم با تاکید بر بنمایه ی برکه در دو سکانسِ قرینه ی ابتدایی و پایانی، برکه ی خشکِ حسنِ بنی هاشمی را در نسبت و ارتباطِ درونیِ سه عنصری که برشمردم (سینما، جغرافیا و خاطرات) موردِ تحلیل و بررسی قرار بدهم.

 

  پنجمین نمای فیلم، نمایِ دوری است از پیرمردی نشسته، یکی دو بُز در حالِ چریدن و جوانی که به سمتِ برکه/پس زمینه/منظره در حالِ حرکت است. نمای مُعرِفی که بسترِ جغرافیایی فیلم را نشان می دهد چنان که در ادامه خود به مهم ترین عنصرِ عاطفی و تجربیِ محرکِ فیلم بدل می شود. مهم ترین عناصرِ بصریِ برسازنده ی فیلم در بهره گیری از نورِ طبیعی و سایه و شمایلِ طاق است. این ها همه در معماری برکه و وجوهِ درونی و بیرونیِ آن و در پیوندِ با رویایِ گذشته منعکس می شوند. دوربین از زاویه های مختلف، از لا به لای تیتخ، نورگیرِ میانی، این طرف و آن طرفِ برکه، درون و بیرونِ آن، از نمایی به نمایی جا به جا می شود. نورِ آفتاب به نیمی از سیمای ابرام[i] می تابد و به نیمی دیگر نه. چنان که قوسِ ورودی در عینِ حال که نور را عبور می دهد، دو سومِ نمای پیشِ روی ما را در تاریکی نگه می دارد. یا سیمای محبوبی که عیان نیست و نورِ پس زمینه ی او سوزان می تابد. در نوارِ صوتی نیز، موسیقی نان دیجتیک و سر و صدای دیجتیک[ii] به هم می آمیزند. چنان که خاطرات چکیده می شوند. چنان که محبوبِ روزگارِ قدیم پا به آب می زند و چشمِ ابرام به آب است و چشمِ دوربین به پای دختری از زمانِ سپری شده.

 

  سکانسِ بعد شدت گرفتنِ همه جوره ی سکانسِ قبلی است. ابتدا دوربین ایستاده بر محورِ خود به عقب کشیده می شود، تکنیکی که چند بارِ دیگر نیز در فیلم موردِ دستاویز قرار می گیرد و با روایتِ فیلم نیز همخوان است؛ قصه ی مردی که بر می گردد، به زادگاه و یادواره هایش. این سکانسی است که شاید اوجِ زیباییِ فیلم را بشود در آن دید. هم نواییِ ریتمِ تندِ موسیقی است و حرکاتِ موزونِ دوربین و دویدنِ محبوب با دامنِ بلندِ زردش و نورِ نارنجیِ غروبِ آفتاب و مویِ ریخته ی رخشان. در یک آن خورشید طلوع می کند و غروب می کند، برکه نور را گذر می دهد و مانعی است در عبورِ نور. گذشته در زمانِ حال ظهور می کند و در افق محو می شود. این ها همه خاصیتِ خواب است و نمای بعدی است که ابرام تازه از خوابِ خوشش در انباریِ کشتی با تَق تَقِ جاشو بیدار می شود.

 

  سکانسِ پایانیِ این نسخه ی 29 دقیقه ای موجود از این فیلمِ 35 دقیقه ای قرینه ی همین سکانسِ آغازینِ برکه است. قرینگیِ طاق های برکه در ساختارِ فیلم نیز هست. نمای سه چهارمِ ابرام در ساحل، پس زمینه اش نیمی دریا و نیمی منازل. رو به افق می گوید: بندر. حالا قطعاتی از خوابی که دیده در سکوت ظاهر می شوند و دوربین بر طاقِ ورودیِ برکه (تیتخ[2]) لحظه ای متوقف. نور و تاریکی در اوجِ خود صورت گرفته اند. در خواب و در بیداری. دوربین، به قرینه ی دفعاتِ قبل، ایستاده بر محورِ خود، به عقب بر می گردد و انعکاسِ طاقِ روبرو، چنان که دوربین به عقب بر می گردد، طاقِ درخشانِ دیگری می سازد که قوسِ نورِ کوچک را در بر می گیرد. تیتخِ برکه حالا دیگر صرفِ یک عنصرِ جغرافیایی در پسزمینه نیست بلکه تصویری انتزاعی به در آمده از دلِ خیالِ یک مردم و یک تاریخ و یک جغرافیاست. انتزاعِ خیالِ فیلمسازی است که محرابِ درونی و دروازه های بیرونیِ مساجد و خانه ها، ساباط و طاق های گذرِ مردم در بازارهای قدیمِ بندر و لنگه و کُنگ، جا قرآنی و تیتخِ برکه را یکجا در خود دارد و همه ی این اعجاز و ایجاز جز به برکتِ سینما و تجربه ورزیِ اثرِ هنری ممکن نبود.

 

  دیدنِ این زیباییِ در حالِ غروب دیدنِ همان تصویری است که حسنِ بنی هاشمی صمیمانه و با ادای احترام به آن می نگریست و در عینِ حال کمترین ادای احترام است به کارنامه ی او.  



[1] در فرهنگِ معین در معنیِ برکه آمده است: گودالِ آب، تالاب، استخر طبیعی. در گویشِ مردمِ جنوب فارس و هرمزگان اما برکه به معنیِ آب انبارهایی است گنبدی شکل که قدمتی دیرینه دارد. برکه در طیِ هزاران سال فراهم کننده ی اسبابِ زندگی بوده است و از این رو، در مناسباتِ گذشتگان، جنبه ای قدسی نیز به خود گرفته. قدیمی ترین برکه ها در بندرعباس و بندرلنگه و کوخردِ بستک و اوز قرار دارند. سابقه ی این خانه ی نگهدارنده ی آب و فراهم آورنده ی اسبابِ حیات را نیز بنابر آنچه باقی مانده حداقل هفتصد سال و بعضا بیش از هزار و پانصد سال تصور کرده اند.

[2 .طاقِ ورودیِ برکه یا محلِ برداشتنِ آب را در زبانِ اَچُمی «تیتخ» می گویند

 


[i] ابراهیم منصفی، شاعر، بازیگر و آوازه خوانِ هرمزگانی. جوانِ بی نامِ فیلم را، بنا بر راحتیِ کار، خودِ ابرام نوشته ام.

 

[ii] [ii] دیجتیک واژه ای است که تباری تئاتری دارد اما امروزه پایش به ادبیات و سینما نیز باز شده. در اصطلاحاتِ سینمایی، «دیجتیک بر زمانی و مکان داستان دلالت می کند، هرچه جزیی از داستان فیلم است دیجتیک  نامیده می شود. عنصر غیر دیجتیک عنصری است که بیرون دنیای داستان جای گرفته است. مثلاً در یک فیلم ناطق، صدای راوی، اگر صدای یکی از شخصیت های فیلم نباشد، عنصر غیر دیجتیک است.» از بوردول،دیوید، تامسون، کریستین،(۱۳۸۳) تاریخ سینما، ترجمه: روبرت صافاریان، تهران، نشر مرکز

نظرات

  1. دقت کردی اخیرا کسی تو این "جغرافیا" هیچ غلطی یا به قول تو "تجربه ورزی" نمی‌کنه؟

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

زبان محلی؛ فرصت یا محدودیت؟

    به مناسبتِ روز جهانیِ زبانِ ‌مادری در روز دومِ اسفند گفتگوی یک ساعته‌ای داشتم با عنوانِ «زبان محلی؛ فرصت یا محدودیت؟» در صفحه‌ی اینستاگرامِ گروهِ نردبانِ گراش . گفتگویی به پیشنهاد و برنامه ریزیِ دوستانِ عزیزِ گراشی‌ام و با محوریتِ مناطقِ خودمونی‌نشین/اچمی‌زبان.   فرصت کوتاه بود و شرحِ مسائل بمانَد برای وقتِ انتشارِ کارِ پیشِ رو.  در این‌جا من در پیِ تعیین و تکلیف برای کسی نبودم. غرض طرحِ یک‌سری استدلال و شواهد بود بر حسبِ دیدگاه و مطالعات و تجربه‌ی زیسته‌ام.  ساختار ارا ئه‌ ی بحثم را اینطور می‌توانم خلاصه کنم: از وجوه سلبی عموما نسبت  ‎ داده‌‌شده به گویش‌ها/زبان‌های محلی شروع کردم. این وجوهِ سلبی، محدودیت‌ها یا چنان که توضیح داده‌ام پیش داوری‌ها، موارد و ابعاد گوناگونی دارند. از عقلِ سلیمِ عرفیِ مردم و نگرانی‌های خانواده‌ها تا سرکوفت‌ها و در مقابلِ هم قراردادن‌های معلمین و متخصصین و پژوهشگران. در نتیجه‌ی انباشتِ همه‌ی این‌ها، زبان‌های محلی و گویشورانِ آن در موقعیتِ ضعف قرار می‌گیرند. این موقعیتِ ضعف اما ناگهانی پدید نیامده. نتیجه‌ی انتخاب‌ها/ ضرورت‌های سیاسی و فرهنگی خاصی است که

یک خرده‌ای درباره ی شیراز و وضعِ بی مثالش

سردرِ این متن اعلامِ بیزاری از خیلی هاست که نه نامی از ایشان می برم و نه یادی ازشان می کنم.   سالِ اولِ دانشگاه بود که توفیق به سرش زد برنامه ای برگزار کند با عنوانِ عبید زاکانی و با محوریتِ طنز در ادبیات. ما هنوز یک مایی بودیم آن وقت. از روزهای مدرسه‌ی توحید، انجمنِ باهمانِ تنهایان و گروهِ تلگرامیِ «پر وا». این فاصله بین پر و وا هنوز انقدر زیاد وا نشده بود که شد. تصمیم بر دعوت از جوادِ مجابی بود. او که هم مفصلا درباره‌ی طنز کار کرده بود. هم رمانی با محوریتِ عبید زاکانی داشت و هم اهلِ قزوین بود. ما بی‌پروایان شدیم دست‌اندر‌کارِ برگزاری آن برنامه که به مدیریتِ خودِ محمدحسین برگزار شد. یادِ آن روزها به بهانه‌ی حرفِ دیگری است که هر چه پیش برویم معلوم‌تر می‌شود.    کیفِ چرمِ مجابی از همان دمِ ورود به فرودگاهِ شیراز سپرده شد به من.   کیفی معمولی نبود. از بر‌و‌روش هم پیدا. مهم‌تر از بر‌و‌رو اما تاکیدِ خودش بود. گفت می‌دانی این کیف را از کِی دارم؟ از زمانِ جشنِ هنرِ شیرازتان. من جوانی بودم که خبرنگاری می‌کردم برای جشن. به هر کداممان یکی از این کیف‌ها دادند و تویش هم یک ویسکیِ ن