ناگهان حس کردم از بهیادآوردن چهرهی عزیزانم میترسم. چهره در سیمای چشم تا اعماق پوست نفوذ میکند. چهره در بهیادآوردن چندباره میشود. میترسم. چرا و از کجایش را نمیدانم. چیزی بود که از سرم گذشت و قرار بود دیگر به سرم نزند. شاید چون کلاغی که پریده بود از فراز سر ما. در حالات و کلمات و احساسات به خاطرشان میآورم اما در چهره متوقف نمیشوم. خیرگی چشمها در یاد چندباره است. تماشا از دستم برنمیآید. همهی حسهای چندگانه جانم را به لب میرسانند و مثل نقطهای در ته یک گودی سیاه، در دل یک کاغذ کهنه گم و گور میشوم.
ناگهان حس کردم باید اینها را بنویسم!
نظرات
ارسال یک نظر