آنچه بیش از همه بی امید وا می گذاردم به تیغِ برنده ای که روی پوستِ خودم می کشم مدام، تلاشِ خزنده و خوش خیالانه ی برخی آشنایانم بر وفقِ مرادِ وضعیت و جماعتی است که زاده و زاینده ی زنایِ زندگیِ برزخی اند. هیچ چیز در دنیا وحشتناک تر از نیتِ خیرِ آدم های ابله نیست. من هم از کسی که محترمانه کسشر می گوید بیشتر بیزارم. نمی خواهم کسی نانِ خودش را قطع کند. اما این جور خوش رقصی های جورواجور توجیهی ندارند. نادانی در همراهیِ همه گیر با یک جنایتِ شبانه روزیِ سیستماتیک و تن دادن به تقلیلِ آدمیزاد به هر چارچوبِ چرکِ متعفنی و ترویج و قرقره ی خوش خیالی هیچ توجیهی ندارد. اما خب آدم ها بر حسب دوری یا نزدیکی، خوبی یا بدی، دوستی یا دشمنی من با آن ها مسیرِ گندِ خودشان را تعیین نمی کنند. گذشته از این ها، دنیای گذشته از صافیِ روان شناسی و روان شناسان، باید برود به درک. من هم که خیلی وقت است وا گذاشته شده ام و اغلب راضی ام. تنها کاری که متقابلا از دستم بر می آید عمق و بسط دادن به نفوذِ این تیغ توی پوستم است . یک روز از صبح سوسکِ پرنده ی احمقی چسپیده بود به لامپِ بالای سرم توی اتاق. وزّ و وز
... این خانهی جدید صاحب بخشی از خرابیهای من خواهد بود. بخشی از تقلای جانی که دائم در حال کندن و کندهشدن بوده است اما همواره به چیزهایی مومن. به چیزها و آدمهایی که از سر نمیگذرند. آنچه مینویسم بنابراین نه از سر گذشتهها که از سر نرفتههای زندگیام خواهد بود... ۸ بهمن ۱۳۹۸