رد شدن به محتوای اصلی

آدم‌های شهر

 دفترچه ای داشتم که در آن چیزهایی به اشاره و گاهی به جزییات می نوشتم تحتِ عنوانِ آدم های شهر. شیراز را پیشِ خودم سعی می کردم گره بزنم به خودم و برعکس. آن دفترچه فعلا مانده شیراز. بهتر البته.‌ زنده اگر بمانم تا برگردم بعدها می توانم آن ها را مرور کنم. کم و زیادشان کنم و بسنجم ارزشی دارند آیا یا نه. این یکی که اینجا رو می شود در نبودِ دفترچه در گوشیِ قبلی ثبت شده بود.‌ همه  یادداشت های آن گوشی را منتقل کردم به دفترِ یادداشت و این یکی هم به اینجا:



  کریم آقای خیابانِ رودکی فکر و خیالِ درستی نداشت. مشنگ بود و دستِ هر کسی را می‌گرفت. از هر عابری چیزی طلب می‌کرد و پشت هر کسی را ممکن بود پا بیندازد و دنبال هر کسی راه می‌افتاد. کریم آقا بود. کم کم در همه جای شهر. از رودکی که رفتیم از دور می‌دیدمش. اوایل خوش و خرم بود. یک روز با یکی از عمه‌هایم توی کوچه‌ی توسلی بودیم که یکی یکهو کیف دستی‌اش را کِشید. عمه ترسیده بود اما کریم عینِ خیالش نبود.
 ما از رودکی چند سالی می‌شد که رفته بودیم اما کریم هنوز به چشمِ من این ور و آن ورِ شهر می‌پلکید. حواسم جمعِ حضورش بود. یک روزِ دیگر توی تاکسی نشته بودم و شهر را زیرِ نظر داشتم که کریم را دیدم. بد و به سختی  راه می‌رفت. قیافه‌اش هر روز داشت بیشتر کِش می‌آمد. لنگ شده بود. شاید تصادف کرده بود و شاید کتکش زده بودند که با عصا راه می‌رفت. اما خب هنوز بود. جلوی تالار حافظ جلوی همه سبز می‌شد و مردم از‌‌همه‌جا‌بی‌خبر را می‌ترساند. از این که کریم لمسشان کند چندششان می‌شد و سعی می‌کردند از او در بروند. کریم اما سمج. گیر. پاپیچ. ول نمی‌کرد.
 حالا خبرِ مرگش به خبر مرگ یک شبح می‌مانَد. گًردِ مردگی به روی شهر افتاده اما کسی متوجه نیست. عینِ خیال کسی نیست که روزگاری کریم لنگ و مشنگ در این شهر قدم می‌زده. صبح تا شب می‌گشته و می‌گشته. مرگ روی سر و تنِ او زیادی فجیع خراب شده. سادگی بی‌انتهایش هرگز خواب چنین سلاخی شدنی را هم شاید نمی‌توانست که ببیند. عین خیالش نمی‌توانست باشد که یک روز چنین بمیرد.‌ توی خانه‌ی خودش. ای کریمِ بدبخت. عین خیالشم نبود. کریم حالا دیگه نبود.


  مامورِ راهنمایی رانندگی نبود اما به نظر خیلی دلش می‌خواست از آن لباس‌ها بپوشد. کمربند و باتوم و اسلحه داشته باشد و دایما به همه گوشزد کند که هی آقا برو جلوتر. اینجا نه. ترافیک میشه. برو یک کم جلوتر. آقا تو را به خدا اینجا جای وایسادن نیست. اسمی نداشت یا لااقل کسی به اسم صدایش نمی‌کرد و من از او چیزی نمی‌دانستم. اما همانقدر شیراز بی بابابستنی خیلی چیزها کم دارد که بابابستنی بی آن مراقبِ کَل. ملت هم کم غر نمی‌زدند که  توی مملکتی که هیچ کس کارش به هیچ جایش نیست اینجا گیرِ کی افتاده‌ایم.
 ناگهان رفت. و دیگر پیدایش نشد. نفر بعدی هم پشت سرش خیلی حرف درآورد. دزدی کرده و فلان و بهمان. من که باور نمی‌کنم. رفت و حرف‌های پشت‌سرش هم از یادها می‌رود. شیراز به خیال من در نیامده دارد تمام می‌شود. بابا بستنی هم تعطیل شده و فعلا شیراز بی‌ شیراز.



_ به خاطر خودمون نمیگم‌ها... به خاطر گربه‌هاست... 
 در را می بستم و سلامِ گرمی تحویلش می‌دادم. می‌گشتم پیِ کتاب‌ها. گاهی دنبال یک مجله که فقط خودش می‌آورد. گاهی هم تا سرِ حرفی باز کنم _که با او کار سختی هم نبود_ فقط یک اسم می‌بردم. فلانی چطور؟ عه .. عجب.. یادش به خیر.. ابراهیم که اصلا رفیقمان بود.. گیتارش همیشه دستش بود.. آن روزگارِ جشن هنر... فلانیِ فلان شده و هزار و یک خاطره و زخمِ ریز و درشت. تمامی نداشت. اسم ها و یادها و زخم‌ها در او تمامی  نداشت. یک عمر به پایش باید می‌نشستید تا دریابید. حوصله‌ی ماها اما همیشه تنگ بود. و فکر می‌کردیم او همیشه سرِ ساحلی توی آن زیرزمین منتظرِ ما خواهد ماند تا در را باز کنیم و نبندیم و تذکرمان بدهد و کتاب معرفی کند و سرِ حرف بگشاید. آقای امامی عزیز. ای تاریخِ گویای شیراز. ای تاریخِ متصورِ کتاب ها و ناشران و آدم‌های این سرزمین. قدرِ شما زیاد بود و فرصتِ ما همیشه کم. دلمان می‌کشید گاهی چند کلامی و فقط همان چند کلام کنارت بنشینیم و ازتان چیزها بپرسیم. اسفند که داشت جا به جا می‌شد هُری دلم ریخت که به کجا چنین شتابان ای شهر. آقای امامی شما بخشی از حافظه‌ی مایید که جا‌به‌جا شدنتان همان و رفتن‌تان همان. بچه‌ها می‌گفتند کتاب‌هایش را ردیف کرده زده به حراج. خبر آمد و ما نصیبی بردیم. دختر و همسرتان بودند و خودتان نه. خبرِ سرطان آبِ سردی بود. غمگین شدیم و به روی خودمان نیاوردیم. مرگ سر راهِ شما غریبه است. انگار که بخشی از علاقه، بخشی از حضور، بخشی از حافظه‌ی ما پیشِ شما گیر کرده باشد و اشتباهی رخ داده باشد. خبرِ مرگِ شما چند قطره اشک، کلی حسرت و یک عمر دلتنگی و حرفِ نگفته. آقای امامی. اگر مرگ داد است بیداد چیست؟



نظرات

  1. تجربه فضا و مکان تجربه عجیبیست. قسمی از آن جهان مشترکی که همه عده‌ای آدم در آن زیست می‌کنند و مبنای مشترکی برای پیوند‌هایشان می‌شود. مراقب کل بابابستنی را که خواندم خیلی عجیب بود برایم چون من هم به او نگاه می‌کردم همیشه و فیگور جالبی بوده برایم. این خاطرات مشترک واقعا عجیب است. آدمی بود که در میدان دید هیچ کس نبود اما همه در میدان دید او بودند. در یک تلاش مداوم می‌خواست حضور خود را به ما بفهماند اما تلاشش نتیجه عکس می‌داد. عکس آخر کتابفروشی در یک زیرزمین بین میدان دانشجو و گاز نبود؟ در خیابان ساحلی شرقی؟ اسم صاحبش یادم نمی‌آید اما یک بار با دوستان به کتاب فروشی‌اش رفته بودم.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. این آدم ها ما رُ که همو نمی شناختیم اما حساسیت های مشترک داشتیم رُ به هم گره می زنه. یک جور گره زدنِ روایت های شخصی و ساختنِ یک تاریخِ مشترک تو یک فضا و مکانِ مشترک که اتفاقا تا دلت بخواد هم مو لا درزش میره. مرسی که نوشتی و یادآوری کردی که تو هم مراقبِ اون مراقبِ کل بودی. آقای امامی رُ هم درست تشخیص دادی. خودشه دقیقا. صاحبِ کتابفروشی اسفند سرِ همون علم (مثلا میدونِ دانشجو) و پیش از اون ناشر و فعالِ فرهنگی توی دهه شصت و هفتاد. تو تهران و شیراز. رفیق و همدمِ خیلی ها و شاهدِ خیلی چیزها.

      جالب برای من، حالا که بش فکر می کنم، اینه که از شیراز وقتی جدا شدم که اغلب آدم های تحتِ نظرم دیگه قالِ قضیه شون کنده شده بود.

      حذف
    2. آقای امامی... یه بار با فاضل ظهرابی رفتم کتابفروشیش. بعد یک نفر پیشش بود داشتن با هم صحبت میکردن. داشت راجع به انتشارات ترجمان صحبت می‌کرد که سرویس فرهنگی سپاه هست و شگفت زدگیش برام جالب بود. من وایساده بودم و به حرفشون گوش می‌دادم و صحبت‌های پیرمرد برام خیلی جذاب بود.
      کاش یه روزی کتاب در جست و جوی زمان از دست رفته رو بخونی. حرفامون خیلی من رو یاد اون کتاب میندازه. چه خاطراتی که زنده نشد تو این رد و بدل کردن آدمای مشترک و جاهای مشترک.

      حذف
    3. حتما باید که بخونم رفیق.
      آدمیزاد رو همین خاطراتِ ناخواسته ست که آدمیزاد کرده و جستجو کردنِ شکاف های روانی و اجتماعی و ...

      حذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

طاقِ نور در خیالِ برکه؛ کمی درباره ی «برکه ی خشک» فیلمی از حسنِ بنی هاشمی

 از برکه ی خشکِ حسنِ بنی هاشمی (محصولِ 1351 سینمای آزادِ ایران، با بازیگریِ ابراهیم منصفی و طاهره هاشمی)، نسخه ی نیمه جانی مانده با صدای خراب و نخ به نخ شدنِ بافتِ تصویر. دیدنِ زیباییِ فیلم به دیدنِ زیباییِ آفتابِ در حالِ غروبی می مانَد که از پسِ گرد و غبارِ بندر در پشتِ شیشه ی ماتی به تماشای آن نشسته باشیم. دور و گنگ اما همچنان و هنوز زیبا .     از شیراز که به سمتِ لار در حرکت باشیم اولین گنبدهای برکه [1]  و مناره های مسجد خبر از جغرافیا و متنِ فرهنگیِ دیگری می دهند که امروزه هرمزگان و جنوبِ فارس و شرقِ بوشهر و آنسویِ خلیجِ فارس را در بر می گیرد. فیلم های حسنِ بنی هاشمی در بسترِ این جغرافیا هستی گرفته اند. مساجد و برکه ها پا به پای دریا نه فقط پس زمینه ی جغرافیایی، بنابر اهمیتشان در زیستِ روزمره ی مردم و حافظه ی فیلمساز، بُنمایه های آثارِ اویند. این عناصرِ جغرافیایی البته در فیلم های داستانیِ کوتاهِ او محلِ تجربه ورزیِ سینمایی قرار می گیرند و در آثارِ مستندش دریچه ی ورود اند به متنِ جغرافیایی-فرهنگیِ خاصِ این مناطقِ خودمونی نشین و بندری. در واقع کارنامه ی سینماییِ او در نسبتِ میان

زبان محلی؛ فرصت یا محدودیت؟

    به مناسبتِ روز جهانیِ زبانِ ‌مادری در روز دومِ اسفند گفتگوی یک ساعته‌ای داشتم با عنوانِ «زبان محلی؛ فرصت یا محدودیت؟» در صفحه‌ی اینستاگرامِ گروهِ نردبانِ گراش . گفتگویی به پیشنهاد و برنامه ریزیِ دوستانِ عزیزِ گراشی‌ام و با محوریتِ مناطقِ خودمونی‌نشین/اچمی‌زبان.   فرصت کوتاه بود و شرحِ مسائل بمانَد برای وقتِ انتشارِ کارِ پیشِ رو.  در این‌جا من در پیِ تعیین و تکلیف برای کسی نبودم. غرض طرحِ یک‌سری استدلال و شواهد بود بر حسبِ دیدگاه و مطالعات و تجربه‌ی زیسته‌ام.  ساختار ارا ئه‌ ی بحثم را اینطور می‌توانم خلاصه کنم: از وجوه سلبی عموما نسبت  ‎ داده‌‌شده به گویش‌ها/زبان‌های محلی شروع کردم. این وجوهِ سلبی، محدودیت‌ها یا چنان که توضیح داده‌ام پیش داوری‌ها، موارد و ابعاد گوناگونی دارند. از عقلِ سلیمِ عرفیِ مردم و نگرانی‌های خانواده‌ها تا سرکوفت‌ها و در مقابلِ هم قراردادن‌های معلمین و متخصصین و پژوهشگران. در نتیجه‌ی انباشتِ همه‌ی این‌ها، زبان‌های محلی و گویشورانِ آن در موقعیتِ ضعف قرار می‌گیرند. این موقعیتِ ضعف اما ناگهانی پدید نیامده. نتیجه‌ی انتخاب‌ها/ ضرورت‌های سیاسی و فرهنگی خاصی است که

یک خرده‌ای درباره ی شیراز و وضعِ بی مثالش

سردرِ این متن اعلامِ بیزاری از خیلی هاست که نه نامی از ایشان می برم و نه یادی ازشان می کنم.   سالِ اولِ دانشگاه بود که توفیق به سرش زد برنامه ای برگزار کند با عنوانِ عبید زاکانی و با محوریتِ طنز در ادبیات. ما هنوز یک مایی بودیم آن وقت. از روزهای مدرسه‌ی توحید، انجمنِ باهمانِ تنهایان و گروهِ تلگرامیِ «پر وا». این فاصله بین پر و وا هنوز انقدر زیاد وا نشده بود که شد. تصمیم بر دعوت از جوادِ مجابی بود. او که هم مفصلا درباره‌ی طنز کار کرده بود. هم رمانی با محوریتِ عبید زاکانی داشت و هم اهلِ قزوین بود. ما بی‌پروایان شدیم دست‌اندر‌کارِ برگزاری آن برنامه که به مدیریتِ خودِ محمدحسین برگزار شد. یادِ آن روزها به بهانه‌ی حرفِ دیگری است که هر چه پیش برویم معلوم‌تر می‌شود.    کیفِ چرمِ مجابی از همان دمِ ورود به فرودگاهِ شیراز سپرده شد به من.   کیفی معمولی نبود. از بر‌و‌روش هم پیدا. مهم‌تر از بر‌و‌رو اما تاکیدِ خودش بود. گفت می‌دانی این کیف را از کِی دارم؟ از زمانِ جشنِ هنرِ شیرازتان. من جوانی بودم که خبرنگاری می‌کردم برای جشن. به هر کداممان یکی از این کیف‌ها دادند و تویش هم یک ویسکیِ ن