دفترچه ای داشتم که در آن چیزهایی به اشاره و گاهی به جزییات می نوشتم تحتِ عنوانِ آدم های شهر. شیراز را پیشِ خودم سعی می کردم گره بزنم به خودم و برعکس. آن دفترچه فعلا مانده شیراز. بهتر البته. زنده اگر بمانم تا برگردم بعدها می توانم آن ها را مرور کنم. کم و زیادشان کنم و بسنجم ارزشی دارند آیا یا نه. این یکی که اینجا رو می شود در نبودِ دفترچه در گوشیِ قبلی ثبت شده بود. همه یادداشت های آن گوشی را منتقل کردم به دفترِ یادداشت و این یکی هم به اینجا:
کریم آقای خیابانِ رودکی فکر و خیالِ درستی نداشت. مشنگ بود و دستِ هر کسی را میگرفت. از هر عابری چیزی طلب میکرد و پشت هر کسی را ممکن بود پا بیندازد و دنبال هر کسی راه میافتاد. کریم آقا بود. کم کم در همه جای شهر. از رودکی که رفتیم از دور میدیدمش. اوایل خوش و خرم بود. یک روز با یکی از عمههایم توی کوچهی توسلی بودیم که یکی یکهو کیف دستیاش را کِشید. عمه ترسیده بود اما کریم عینِ خیالش نبود.
ما از رودکی چند سالی میشد که رفته بودیم اما کریم هنوز به چشمِ من این ور و آن ورِ شهر میپلکید. حواسم جمعِ حضورش بود. یک روزِ دیگر توی تاکسی نشته بودم و شهر را زیرِ نظر داشتم که کریم را دیدم. بد و به سختی راه میرفت. قیافهاش هر روز داشت بیشتر کِش میآمد. لنگ شده بود. شاید تصادف کرده بود و شاید کتکش زده بودند که با عصا راه میرفت. اما خب هنوز بود. جلوی تالار حافظ جلوی همه سبز میشد و مردم ازهمهجابیخبر را میترساند. از این که کریم لمسشان کند چندششان میشد و سعی میکردند از او در بروند. کریم اما سمج. گیر. پاپیچ. ول نمیکرد.
حالا خبرِ مرگش به خبر مرگ یک شبح میمانَد. گًردِ مردگی به روی شهر افتاده اما کسی متوجه نیست. عینِ خیال کسی نیست که روزگاری کریم لنگ و مشنگ در این شهر قدم میزده. صبح تا شب میگشته و میگشته. مرگ روی سر و تنِ او زیادی فجیع خراب شده. سادگی بیانتهایش هرگز خواب چنین سلاخی شدنی را هم شاید نمیتوانست که ببیند. عین خیالش نمیتوانست باشد که یک روز چنین بمیرد. توی خانهی خودش. ای کریمِ بدبخت. عین خیالشم نبود. کریم حالا دیگه نبود.
مامورِ راهنمایی رانندگی نبود اما به نظر خیلی دلش میخواست از آن لباسها بپوشد. کمربند و باتوم و اسلحه داشته باشد و دایما به همه گوشزد کند که هی آقا برو جلوتر. اینجا نه. ترافیک میشه. برو یک کم جلوتر. آقا تو را به خدا اینجا جای وایسادن نیست. اسمی نداشت یا لااقل کسی به اسم صدایش نمیکرد و من از او چیزی نمیدانستم. اما همانقدر شیراز بی بابابستنی خیلی چیزها کم دارد که بابابستنی بی آن مراقبِ کَل. ملت هم کم غر نمیزدند که توی مملکتی که هیچ کس کارش به هیچ جایش نیست اینجا گیرِ کی افتادهایم.
ناگهان رفت. و دیگر پیدایش نشد. نفر بعدی هم پشت سرش خیلی حرف درآورد. دزدی کرده و فلان و بهمان. من که باور نمیکنم. رفت و حرفهای پشتسرش هم از یادها میرود. شیراز به خیال من در نیامده دارد تمام میشود. بابا بستنی هم تعطیل شده و فعلا شیراز بی شیراز.
_ به خاطر خودمون نمیگمها... به خاطر گربههاست...
در را می بستم و سلامِ گرمی تحویلش میدادم. میگشتم پیِ کتابها. گاهی دنبال یک مجله که فقط خودش میآورد. گاهی هم تا سرِ حرفی باز کنم _که با او کار سختی هم نبود_ فقط یک اسم میبردم. فلانی چطور؟ عه .. عجب.. یادش به خیر.. ابراهیم که اصلا رفیقمان بود.. گیتارش همیشه دستش بود.. آن روزگارِ جشن هنر... فلانیِ فلان شده و هزار و یک خاطره و زخمِ ریز و درشت. تمامی نداشت. اسم ها و یادها و زخمها در او تمامی نداشت. یک عمر به پایش باید مینشستید تا دریابید. حوصلهی ماها اما همیشه تنگ بود. و فکر میکردیم او همیشه سرِ ساحلی توی آن زیرزمین منتظرِ ما خواهد ماند تا در را باز کنیم و نبندیم و تذکرمان بدهد و کتاب معرفی کند و سرِ حرف بگشاید. آقای امامی عزیز. ای تاریخِ گویای شیراز. ای تاریخِ متصورِ کتاب ها و ناشران و آدمهای این سرزمین. قدرِ شما زیاد بود و فرصتِ ما همیشه کم. دلمان میکشید گاهی چند کلامی و فقط همان چند کلام کنارت بنشینیم و ازتان چیزها بپرسیم. اسفند که داشت جا به جا میشد هُری دلم ریخت که به کجا چنین شتابان ای شهر. آقای امامی شما بخشی از حافظهی مایید که جابهجا شدنتان همان و رفتنتان همان. بچهها میگفتند کتابهایش را ردیف کرده زده به حراج. خبر آمد و ما نصیبی بردیم. دختر و همسرتان بودند و خودتان نه. خبرِ سرطان آبِ سردی بود. غمگین شدیم و به روی خودمان نیاوردیم. مرگ سر راهِ شما غریبه است. انگار که بخشی از علاقه، بخشی از حضور، بخشی از حافظهی ما پیشِ شما گیر کرده باشد و اشتباهی رخ داده باشد. خبرِ مرگِ شما چند قطره اشک، کلی حسرت و یک عمر دلتنگی و حرفِ نگفته. آقای امامی. اگر مرگ داد است بیداد چیست؟
تجربه فضا و مکان تجربه عجیبیست. قسمی از آن جهان مشترکی که همه عدهای آدم در آن زیست میکنند و مبنای مشترکی برای پیوندهایشان میشود. مراقب کل بابابستنی را که خواندم خیلی عجیب بود برایم چون من هم به او نگاه میکردم همیشه و فیگور جالبی بوده برایم. این خاطرات مشترک واقعا عجیب است. آدمی بود که در میدان دید هیچ کس نبود اما همه در میدان دید او بودند. در یک تلاش مداوم میخواست حضور خود را به ما بفهماند اما تلاشش نتیجه عکس میداد. عکس آخر کتابفروشی در یک زیرزمین بین میدان دانشجو و گاز نبود؟ در خیابان ساحلی شرقی؟ اسم صاحبش یادم نمیآید اما یک بار با دوستان به کتاب فروشیاش رفته بودم.
پاسخحذفاین آدم ها ما رُ که همو نمی شناختیم اما حساسیت های مشترک داشتیم رُ به هم گره می زنه. یک جور گره زدنِ روایت های شخصی و ساختنِ یک تاریخِ مشترک تو یک فضا و مکانِ مشترک که اتفاقا تا دلت بخواد هم مو لا درزش میره. مرسی که نوشتی و یادآوری کردی که تو هم مراقبِ اون مراقبِ کل بودی. آقای امامی رُ هم درست تشخیص دادی. خودشه دقیقا. صاحبِ کتابفروشی اسفند سرِ همون علم (مثلا میدونِ دانشجو) و پیش از اون ناشر و فعالِ فرهنگی توی دهه شصت و هفتاد. تو تهران و شیراز. رفیق و همدمِ خیلی ها و شاهدِ خیلی چیزها.
حذفجالب برای من، حالا که بش فکر می کنم، اینه که از شیراز وقتی جدا شدم که اغلب آدم های تحتِ نظرم دیگه قالِ قضیه شون کنده شده بود.
آقای امامی... یه بار با فاضل ظهرابی رفتم کتابفروشیش. بعد یک نفر پیشش بود داشتن با هم صحبت میکردن. داشت راجع به انتشارات ترجمان صحبت میکرد که سرویس فرهنگی سپاه هست و شگفت زدگیش برام جالب بود. من وایساده بودم و به حرفشون گوش میدادم و صحبتهای پیرمرد برام خیلی جذاب بود.
حذفکاش یه روزی کتاب در جست و جوی زمان از دست رفته رو بخونی. حرفامون خیلی من رو یاد اون کتاب میندازه. چه خاطراتی که زنده نشد تو این رد و بدل کردن آدمای مشترک و جاهای مشترک.
حتما باید که بخونم رفیق.
حذفآدمیزاد رو همین خاطراتِ ناخواسته ست که آدمیزاد کرده و جستجو کردنِ شکاف های روانی و اجتماعی و ...