آنچه
بیش از همه بی امید وا می گذاردم به تیغِ برنده ای که روی پوستِ خودم می کشم مدام،
تلاشِ خزنده و خوش خیالانه ی برخی آشنایانم بر وفقِ مرادِ وضعیت و جماعتی است که
زاده و زاینده ی زنایِ زندگیِ برزخی اند. هیچ چیز در دنیا وحشتناک تر از نیتِ خیرِ
آدم های ابله نیست. من هم از کسی که محترمانه کسشر می گوید بیشتر بیزارم. نمی
خواهم کسی نانِ خودش را قطع کند. اما این جور خوش رقصی های جورواجور توجیهی
ندارند. نادانی در همراهیِ همه گیر با یک جنایتِ شبانه روزیِ سیستماتیک و تن دادن
به تقلیلِ آدمیزاد به هر چارچوبِ چرکِ متعفنی و ترویج و قرقره ی خوش خیالی هیچ
توجیهی ندارد. اما خب آدم ها بر حسب دوری یا نزدیکی، خوبی یا بدی، دوستی یا دشمنی
من با آن ها مسیرِ گندِ خودشان را تعیین نمی کنند. گذشته از این ها، دنیای گذشته از صافیِ روان
شناسی و روان شناسان، باید برود به درک. من هم که خیلی وقت است وا گذاشته شده ام و
اغلب راضی ام. تنها کاری که متقابلا از دستم بر می آید عمق و بسط دادن به
نفوذِ این تیغ توی پوستم است.
یک روز از صبح سوسکِ پرنده ی احمقی چسپیده بود به لامپِ
بالای سرم توی اتاق. وزّ و وز، هِی دیوانه سر به نور می کوباند. باز کمی بی نا می
چسپید به سقف. لابد تا نفسی تازه کند. که چه؟ که محکم تر خودش را بزند به جدارِ
نور. حتی چند دقیقه فیلم گرفتم. جنی شده توی فیلم. نزدیک به صبحِ روزِ بعد
بالاخره پشت و رو شده افتاد به زمین. باز در حالِ تقلا بود. دستمالی برداشتم و جرّ
و واجرش کردم انداختم توی سطلِ آشغال.
چند روز قبل ترش این را نوشته بودم:
زنجیریان
دهان
به زخم باز می کنند
پنجره
اش را می بندد
کرکره
اش را می کشد پایین
در وز
وزِ نورِ فرازِ سرش فرو می رود
از
سایه ی زرش لیز می خورد به سمتِ گور
یکی
گوش بودم
که می
شنید هراسِ باد را
که
حواسِ آستینش جمعِ غروب بود
که می
ریخت با استکانِ شکسته
در
سینکِ خونی
یکی
چشم
برانگیخته
در چهار زهر
ایستاده
بر منبرِ چوب
یکی
دست
روییده
بر خاک
از
زمانی بعید
یکی
پا
معترف
به
راهِ نرفته
خم
اندر جویی که نمکِ لزجِ مانده
صور
که می دمد
تن
های به هم زنجیر شده
پشتِ
پوست هایشان
نمازِ
اعجاز می گزارند
زنجیریان
سرِ
ساعتِ مُشت
رنگِ
پریده ی وحشت
سقفِ
هوای دوخته در دهانِ سایه کوب
زنجیر
به زنجیر
جیر
جیرِ تلپ تلپِ سو سوی قلبِ ایستاده ای
لای
درزِ دو تا کاشی
آپریل، گفتگو در غیاب
نظرات
ارسال یک نظر