رد شدن به محتوای اصلی

به خاطره‌ی فردای روز برفی

  روزِ خوبی بود. از خواب که پا  شدم روشنیِ کِدری پخش بود. نه به خیالِ برف بودم پنجره را که باز کردم اما دنیا ناغافل یکدستْ سفید بود.

 روزِ خوبی بود اما نه از سرِ برفی که باریده‌بود می‌بارید نه برای پرسه در کوچه‌ها و خیابان‌هایی که به صحنه‌های نمایشی بی‌توقف شبیه‌اند نه حتی برای دیدنِ رفیقی و همینجوری الکی چیز‌گفتن و میز‌پراندن، نه برای حل‌شدن در کتابفروشی میانِ چند نامِ آشنا و انبوهی دیگر  نه برای جان‌گرفتنِ صدای هایده و ناغافل همخوان شدنِ زیرِ‌لبی در کافه‌ی درندشتِ دانشگاه و یک لحظه از خود در خود بی خود شدن، روزِ خوبی بود پس برای چه؟ چه چیزی در آن بود که در سپری‌شدنِ شب‌ها و روزهای دیگر نیست؟ چه چیزی در آن بود که دلم کِشید قلاب بیندازم از تویِ این ملالِ معلق چیزی از جنسِ همین امروز همین لحظه همین قدم‌ها بکِشم بیرون؟ نه امیدی را بازیافته بودم و نه احساسِ تعلقی بر می‌انگیختم. هیچ. نه حتی خوشحال بودم. چیزی بودم شکلِ ادعای خودم با محبتِ بی‌دریغِ بی‌فایده. محبتی که حتی دیده نمی‌شود. که پس‌می‌زند. که خودش پس‌زده‌می‌شود.

 شاید این جرقه‌ی شکفته در برفِ یکدستْ یک لای آرامشی بود که می‌دانست برقرار نمی‌مانَد اما خودش را ناتوانیِ خودش را بی زبانیِ خودش را پذیرفته بود. شده حتی برای یک روز. یک چند لحظه در یک روز.

 

پ.ن: می‌خواستم از پاییز بنویسم آنقدر پنجره را باز نکرده‌بودم که زمستان شد.

 

نظرات

  1. پروژه زخماروز را دیگر پیگیری نمی‌کنید؟

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. از زخماروز رهایی ندارم.
      سر فرصت اگر عمری باشه بهش برمی گردم.
      این از بابت من.

      شما پیگیری از چه بابت منظورتونه؟

      حذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

طاقِ نور در خیالِ برکه؛ کمی درباره ی «برکه ی خشک» فیلمی از حسنِ بنی هاشمی

 از برکه ی خشکِ حسنِ بنی هاشمی (محصولِ 1351 سینمای آزادِ ایران، با بازیگریِ ابراهیم منصفی و طاهره هاشمی)، نسخه ی نیمه جانی مانده با صدای خراب و نخ به نخ شدنِ بافتِ تصویر. دیدنِ زیباییِ فیلم به دیدنِ زیباییِ آفتابِ در حالِ غروبی می مانَد که از پسِ گرد و غبارِ بندر در پشتِ شیشه ی ماتی به تماشای آن نشسته باشیم. دور و گنگ اما همچنان و هنوز زیبا .     از شیراز که به سمتِ لار در حرکت باشیم اولین گنبدهای برکه [1]  و مناره های مسجد خبر از جغرافیا و متنِ فرهنگیِ دیگری می دهند که امروزه هرمزگان و جنوبِ فارس و شرقِ بوشهر و آنسویِ خلیجِ فارس را در بر می گیرد. فیلم های حسنِ بنی هاشمی در بسترِ این جغرافیا هستی گرفته اند. مساجد و برکه ها پا به پای دریا نه فقط پس زمینه ی جغرافیایی، بنابر اهمیتشان در زیستِ روزمره ی مردم و حافظه ی فیلمساز، بُنمایه های آثارِ اویند. این عناصرِ جغرافیایی البته در فیلم های داستانیِ کوتاهِ او محلِ تجربه ورزیِ سینمایی قرار می گیرند و در آثارِ مستندش دریچه ی ورود اند به متنِ جغرافیایی-فرهنگیِ خاصِ این مناطقِ خودمونی نشین و بندری. در واقع کارنامه ی سینماییِ او در نسبتِ میان

زبان محلی؛ فرصت یا محدودیت؟

    به مناسبتِ روز جهانیِ زبانِ ‌مادری در روز دومِ اسفند گفتگوی یک ساعته‌ای داشتم با عنوانِ «زبان محلی؛ فرصت یا محدودیت؟» در صفحه‌ی اینستاگرامِ گروهِ نردبانِ گراش . گفتگویی به پیشنهاد و برنامه ریزیِ دوستانِ عزیزِ گراشی‌ام و با محوریتِ مناطقِ خودمونی‌نشین/اچمی‌زبان.   فرصت کوتاه بود و شرحِ مسائل بمانَد برای وقتِ انتشارِ کارِ پیشِ رو.  در این‌جا من در پیِ تعیین و تکلیف برای کسی نبودم. غرض طرحِ یک‌سری استدلال و شواهد بود بر حسبِ دیدگاه و مطالعات و تجربه‌ی زیسته‌ام.  ساختار ارا ئه‌ ی بحثم را اینطور می‌توانم خلاصه کنم: از وجوه سلبی عموما نسبت  ‎ داده‌‌شده به گویش‌ها/زبان‌های محلی شروع کردم. این وجوهِ سلبی، محدودیت‌ها یا چنان که توضیح داده‌ام پیش داوری‌ها، موارد و ابعاد گوناگونی دارند. از عقلِ سلیمِ عرفیِ مردم و نگرانی‌های خانواده‌ها تا سرکوفت‌ها و در مقابلِ هم قراردادن‌های معلمین و متخصصین و پژوهشگران. در نتیجه‌ی انباشتِ همه‌ی این‌ها، زبان‌های محلی و گویشورانِ آن در موقعیتِ ضعف قرار می‌گیرند. این موقعیتِ ضعف اما ناگهانی پدید نیامده. نتیجه‌ی انتخاب‌ها/ ضرورت‌های سیاسی و فرهنگی خاصی است که

یک خرده‌ای درباره ی شیراز و وضعِ بی مثالش

سردرِ این متن اعلامِ بیزاری از خیلی هاست که نه نامی از ایشان می برم و نه یادی ازشان می کنم.   سالِ اولِ دانشگاه بود که توفیق به سرش زد برنامه ای برگزار کند با عنوانِ عبید زاکانی و با محوریتِ طنز در ادبیات. ما هنوز یک مایی بودیم آن وقت. از روزهای مدرسه‌ی توحید، انجمنِ باهمانِ تنهایان و گروهِ تلگرامیِ «پر وا». این فاصله بین پر و وا هنوز انقدر زیاد وا نشده بود که شد. تصمیم بر دعوت از جوادِ مجابی بود. او که هم مفصلا درباره‌ی طنز کار کرده بود. هم رمانی با محوریتِ عبید زاکانی داشت و هم اهلِ قزوین بود. ما بی‌پروایان شدیم دست‌اندر‌کارِ برگزاری آن برنامه که به مدیریتِ خودِ محمدحسین برگزار شد. یادِ آن روزها به بهانه‌ی حرفِ دیگری است که هر چه پیش برویم معلوم‌تر می‌شود.    کیفِ چرمِ مجابی از همان دمِ ورود به فرودگاهِ شیراز سپرده شد به من.   کیفی معمولی نبود. از بر‌و‌روش هم پیدا. مهم‌تر از بر‌و‌رو اما تاکیدِ خودش بود. گفت می‌دانی این کیف را از کِی دارم؟ از زمانِ جشنِ هنرِ شیرازتان. من جوانی بودم که خبرنگاری می‌کردم برای جشن. به هر کداممان یکی از این کیف‌ها دادند و تویش هم یک ویسکیِ ن