رد شدن به محتوای اصلی

یه نرپلنگی وا ماه رسیدَه

 به چه فکر می‌کردم؟ به دوازدهمِ خردادِ ۱۳۶۱. به فلکه‌ی برق بندر و جنازه‌ی دو روز بر سرِ دار مانده‌ی نعمت‌الله بشخور‌، که پیش از آن معلمی بود در بندرعباسی. به ابرام که در مرگِ نعمت و در رثای تنِ پِچ پِچ شده‌اش نوشته بود: 


وا دار کِشیده 

مردی رِشیده 

یَه نَرپُلنگی 

وا ماه رسیدَه


 چرا ماه؟ چرا نرپلنگ؟ 


نرپلنگی که به ماه رسیده است آیا تمثیلی از همه‌ی مردگانِ ما در آن سال‌ها نیست؟ 

آیا شمایل واژگون شده‌ی آن ماهی نیست که امامشان را در آن رویت کرده بودند؟


تنی بردار است و این نه هر تنی است. پاره‌پوره شده اما هنوز باشکوه است. پیش خودم به این فکر می‌کردم حیفِ جانِ آدمی نیست که روی دار بمانَد؟


 آیا چنین شعر و تمثیلی فشرده‌ی همه‌ی رویاهای باشکوهِ بر باد و دار رفته را در خود نگه نداشته؟ یکجا همه تن‌های پِچ پِچ شده و خیالاتشان را در خود ندارد؟ تاریخِ آن سال‌ها را، سال‌های ۵۹، ۶۰، ۶۱ و ۶۲ را در خود نتنیده؟


 تنِ مانده بر دارِ میدان، نرپلنگی است که به ماه رسیده است. نرپلنگی که دوازدهمِ خرادِ  ۱۳۶۱ به ماه می‌رسید ردی از همه‌ی رودهایی بود که فواره‌وار حرکت می‌کردند. 


به این فکر می‌کردم که این فقط میدان برق بندرعباس نبود، دورترین دهات‌های کردستان،  ترکمن‌صحرا و پشتِ بامِ مدرسه‌ی رفاه هم بودند، آن زنِ کلیمی در شیراز هم بود.


فریاد و شیون

 تو آسَمونا

هر جا نَدیدِی 

نعشِ جوونا


دل زیرِ گُلَّه 

پچ پچ نبودِن

لولِ تفنگُن 

دایم نَدودِن


 به خانوم اقبالی فکر می‌کردم. همسایه‌ی پایینیِ مان در گودِ خزینه. به دستِ چروکیده و چشم‌های باریک و تیزِ او، از خودم می‌پرسیدم آیا چیزی از نصرت گوئل طلیعی را با خود حمل نمی‌کرد وقتی کنار پارک آزادی، نزدیکی‌های مسجد امام خامنه‌ای، مرا دید و چیزی ازم پرسید و یادش نبود من همسایه‌شانم؟ رد از یاد رفته‌ی سالیان سپری شده نبود او که هر بار در کوچه پسکوچه‌های اطلسی گم و گور می‌شد؟ به خانوم همسایه‌ی دیگرمان هم فکر کردم. سنی هم که نداشت اما عارش می‌آمد به وسایل خانه‌ی خانوم اقبالی دست بزند. می‌گفت از لیوانِ آبش نمی‌خورد. توصیه‌اش به مادرم همین بود. به نجسی فکر می‌کردم. 


 همه از یاد برده بودند، حتی خودِ خانوم اقبالی، که پیر شده‌ی نصرت خانوم بود. همه از یاد برده بودند درست مثلِ یهوه که چهاردهم تیر ۱۳۵۹، صدای کودکِ درمانده در رحم را از یاد برده بود. یهوه خاموش بود وقتی به نام اسلام هر چه می‌خواستند می‌کردند.  


به همین فکر می‌کردم. به اعدامِ نعمت و نرپلنگی که به ماه رسید. به تنِ پِچ پِچ شده و شکوهِ خیالاتِ آن تن.




نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

طاقِ نور در خیالِ برکه؛ کمی درباره ی «برکه ی خشک» فیلمی از حسنِ بنی هاشمی

 از برکه ی خشکِ حسنِ بنی هاشمی (محصولِ 1351 سینمای آزادِ ایران، با بازیگریِ ابراهیم منصفی و طاهره هاشمی)، نسخه ی نیمه جانی مانده با صدای خراب و نخ به نخ شدنِ بافتِ تصویر. دیدنِ زیباییِ فیلم به دیدنِ زیباییِ آفتابِ در حالِ غروبی می مانَد که از پسِ گرد و غبارِ بندر در پشتِ شیشه ی ماتی به تماشای آن نشسته باشیم. دور و گنگ اما همچنان و هنوز زیبا .     از شیراز که به سمتِ لار در حرکت باشیم اولین گنبدهای برکه [1]  و مناره های مسجد خبر از جغرافیا و متنِ فرهنگیِ دیگری می دهند که امروزه هرمزگان و جنوبِ فارس و شرقِ بوشهر و آنسویِ خلیجِ فارس را در بر می گیرد. فیلم های حسنِ بنی هاشمی در بسترِ این جغرافیا هستی گرفته اند. مساجد و برکه ها پا به پای دریا نه فقط پس زمینه ی جغرافیایی، بنابر اهمیتشان در زیستِ روزمره ی مردم و حافظه ی فیلمساز، بُنمایه های آثارِ اویند. این عناصرِ جغرافیایی البته در فیلم های داستانیِ کوتاهِ او محلِ تجربه ورزیِ سینمایی قرار می گیرند و در آثارِ مستندش دریچه ی ورود اند به متنِ جغرافیایی-فرهنگیِ خاصِ این مناطقِ خودمونی نشین و بندری. در واقع کارنامه ی سینماییِ او در نسبتِ میان

زبان محلی؛ فرصت یا محدودیت؟

    به مناسبتِ روز جهانیِ زبانِ ‌مادری در روز دومِ اسفند گفتگوی یک ساعته‌ای داشتم با عنوانِ «زبان محلی؛ فرصت یا محدودیت؟» در صفحه‌ی اینستاگرامِ گروهِ نردبانِ گراش . گفتگویی به پیشنهاد و برنامه ریزیِ دوستانِ عزیزِ گراشی‌ام و با محوریتِ مناطقِ خودمونی‌نشین/اچمی‌زبان.   فرصت کوتاه بود و شرحِ مسائل بمانَد برای وقتِ انتشارِ کارِ پیشِ رو.  در این‌جا من در پیِ تعیین و تکلیف برای کسی نبودم. غرض طرحِ یک‌سری استدلال و شواهد بود بر حسبِ دیدگاه و مطالعات و تجربه‌ی زیسته‌ام.  ساختار ارا ئه‌ ی بحثم را اینطور می‌توانم خلاصه کنم: از وجوه سلبی عموما نسبت  ‎ داده‌‌شده به گویش‌ها/زبان‌های محلی شروع کردم. این وجوهِ سلبی، محدودیت‌ها یا چنان که توضیح داده‌ام پیش داوری‌ها، موارد و ابعاد گوناگونی دارند. از عقلِ سلیمِ عرفیِ مردم و نگرانی‌های خانواده‌ها تا سرکوفت‌ها و در مقابلِ هم قراردادن‌های معلمین و متخصصین و پژوهشگران. در نتیجه‌ی انباشتِ همه‌ی این‌ها، زبان‌های محلی و گویشورانِ آن در موقعیتِ ضعف قرار می‌گیرند. این موقعیتِ ضعف اما ناگهانی پدید نیامده. نتیجه‌ی انتخاب‌ها/ ضرورت‌های سیاسی و فرهنگی خاصی است که

یک خرده‌ای درباره ی شیراز و وضعِ بی مثالش

سردرِ این متن اعلامِ بیزاری از خیلی هاست که نه نامی از ایشان می برم و نه یادی ازشان می کنم.   سالِ اولِ دانشگاه بود که توفیق به سرش زد برنامه ای برگزار کند با عنوانِ عبید زاکانی و با محوریتِ طنز در ادبیات. ما هنوز یک مایی بودیم آن وقت. از روزهای مدرسه‌ی توحید، انجمنِ باهمانِ تنهایان و گروهِ تلگرامیِ «پر وا». این فاصله بین پر و وا هنوز انقدر زیاد وا نشده بود که شد. تصمیم بر دعوت از جوادِ مجابی بود. او که هم مفصلا درباره‌ی طنز کار کرده بود. هم رمانی با محوریتِ عبید زاکانی داشت و هم اهلِ قزوین بود. ما بی‌پروایان شدیم دست‌اندر‌کارِ برگزاری آن برنامه که به مدیریتِ خودِ محمدحسین برگزار شد. یادِ آن روزها به بهانه‌ی حرفِ دیگری است که هر چه پیش برویم معلوم‌تر می‌شود.    کیفِ چرمِ مجابی از همان دمِ ورود به فرودگاهِ شیراز سپرده شد به من.   کیفی معمولی نبود. از بر‌و‌روش هم پیدا. مهم‌تر از بر‌و‌رو اما تاکیدِ خودش بود. گفت می‌دانی این کیف را از کِی دارم؟ از زمانِ جشنِ هنرِ شیرازتان. من جوانی بودم که خبرنگاری می‌کردم برای جشن. به هر کداممان یکی از این کیف‌ها دادند و تویش هم یک ویسکیِ ن