نامه های هدایت به حسن شهید نورایی و موخره ی
ناصر پاکدامن بر آن را طی این دو سه روز خواندم. دلم کمی خنک شد و حظِ صراحتِ
هادیِ صداقت را بردم! دقِ دلی خالی کردن هایش به آدم جان می دهد. اگر چه همین دق،
رمق از جانِ خودش کشیده باشد. در این ده سالِ گذشته هر دو سه سالی یکبار اقل کم سر
و کله زده ام با هدایت. این رسم باید حالاحالاها بر قرار بمانَد. قبل از مهاجرت
قصد کرده بودم رساله ی اسحاق پور را بخوانم. مقدمه یا فصل اولش را خوانده بودم و
معلوم بود که تکرارِ مکررات نیست. فعلا که در دسترسم نیست. این سر و کله زدن با هدایت یک جورایی در هر موقعیت
معنا و خبرِ جدیدی از خود به خودِ آدم هم می دهد. این آقا سرنوشتِ همه ی ما را یک جا عمیقا فهمیده
بود و تاوانِ آن را نیز پس داد. این نامه ها به نورایی هم از بهترین نوشته ها و
نمونه های نثرِ اوست. ارزشش برای من مصادف شد با بهترین کارهایش. شاید حتی نثرِ او
اینجا از اکثرِ داستان هایش بهتر و پخته تر و تو دستی تر است. هر طور که عشقش
کشیده قلم را روی کاغذ چرخانده. ولنگارانه بابِ دلِ خودش سفره گشوده پیشِ چشمِ
رفیقِ شفیق. طنزِ تندِ عجیبی در آن هاست. رک و پوست کنده و گزنده تر حتی از آن نمونه ی دیگر در وغ وغ ساهاب. زبانِ گفتارِ روزمره و فراز و نشیب و
دریدگیِ آن همه به بهترین شکل در این نامه ها جاگیر شده اند. خلاصه که خودِ این
نامه ها جدا از ارزش های زندگینامه ای یا چه می دانم کمکی که می تواند به ما در
فهمِ آثارِ او یا در درکِ زمانه اش بکند یا نکند، خودِ این قلم اندازی ها،
ارزشمنداند. متنِ خودِ این نامه ها حالا پیشِ چشمِ ما یک اثرِ گشوده اند. خود حاملِ
هدایت اند در فیگورِ نویسنده/روشنفکری که سرش از تنش جدا شده و خیالِ با تف
چسپاندن هم ندارد و در هوای رومزه ی یک نوع محکومیت، روزها را پس از دیگری در
انتظارِ ترکیدن می گذراند. اینجا دیگر بیش از پیش می توان دید و فهمید که این
محکومیت و نا امیدی از فهمِ عمیق و درونی کردنِ فاجعه ای است که در هوای آن هنوز
نفس می کشیم. حالا اگر قصدِ کاری هست بحثِ امیدی نیست. مگر این که ابله یا کاسب باشیم. کاری که آدم قرار است بکند
اگر کمی شاخک هایش تیز باشد باید متوجه شده باشد که در چه هوای متعفن و بی چشم
اندازی است. جبرِ وطن از پیشانیِ ما به در زده است. حسِ کشنده ی بی وطنی که هر جا
با خود می بریم و بی خود سر به در و دیوارِ انزوا می کوبیم تا کمی از شرِ آن به دور
باشیم. یا خیال کنیم قدمی در راهِ رفعِ این فاصله بین خود و وطن کوشیده ایم. نه رفعی در کار است و نه نفعی! زبده
ی کلامِ هدایت در این نامه ها از نظرِ مضمون هم شاید همین یک جمله باشد: قی آور است
اما از اتفاقات بسیار معمولیِ اینجاست!
اول کار که قصد نوشتنِ چند خطی درباره ی این
نامه ها داشتم می خواستم از جای دیگری شروع کنم اما رشته ی کلام از دست به در رفت.
می خواستم از اولین برخوردم با هدایت بگویم و ردی بسازم از رودی که اوست در همه ی
ما و به خصوص خودم. صادق هدایت، یک شب تا صبح در بندرلنگه، بدونِ اغراق، مسیرِ
زندگی مرا تغییر داد. یا حداقل داغی در دلم گذاشت که هرگز پاک نخواهد شد. خیلی هم
بچه بودم اما خب کنجکاویِ من برای خواندن و سرک کشیدن خیلی زود شروع شده بود.
احتمالا تابستانی بود که از راهنمایی می رفتم به دبیرستان. یا شاید هم نوروزِ
قبلش. یا شاید هم تابستانِ قبلش. هر چه بود حول و حوشِ وقایعِ پس از هشتاد و هشت
بود. کودکیِ اولیه ی من در هوای جهانی سپری شده بود که دو رکنِ اساسی داشت: مذهبِ
خیلی نزدیکِ روزمره ی آشکار و بدویتِ خیلی نزدیکِ روزمره ی پنهان! آن اولی شاید به
واسطه ی پدر و مادرم یا محیطِ خانوادگی یا هر چیزی اصلا چندان خشک نبود. کلنجارهای
نوجوانی با بابا و خدایش هم مال بعدترهاست.
خشمِ بابا هنوز بر سرِ قرآن خالی نشده بود! هدایت در مرز میانِ غروبِ نم نمکِ
کودکی و سر رسیدنِ نوجوانی، با همه ی تنش هایش پیشِ رویم سبز که نه سرخ پدیدار شد!
یک شب تا صبح. رو به روی لب تاب. بندرلنگه. احتمالا خونه ی عمه سنیه! روزها و سال
های قبلش در لا به لای آیاتِ قرآن می گذشت برای این که آشتی بدهم زندگیِ رومزه را
با افقِ ایمانی که قطعی بود. خدا قطعا بود و دنیای روزمره ی ساده باید قواره اش را
از او می گرفت. بیت بیت حافظ می خواندم و از بر می کردم و برای خاله ام و همه ی
قشری ها و غیر قشری ها می خواندم. بر خود محول کرده بودم که ثابت کنم شراب حرام
نیست و حجاب هم اجباری نیست! سعدی می خواندم و افقِ دنیا و هستیِ کوچکِ من هم با
افقِ حافظ و سعدی یکی بود. ایمان نه ممکن که قطعی بود. درباره ی آن چه پیشاپیش
قطعی بود لزومی نداشت راه به شکِ بیجا بدهم. مساله بهتر زیستن در همان مختصاتِ
ممکن بود. مساله، آگاهانه یا ناآگاهانه، به قواره ی خود در آوردنِ ایمان و تقدس و
مذهب بود. هدایت اما صاعقه وار لرزه به اندامِ زندگی ام انداخت. من در خیام در
جستجوی همان چیزهایی بودم که در حافظ یا سعدی با همان مختصاتِ فهمِ کوچکِ خودم.
هدایت اما دری به دنیای دیگری بود که تا پیش از آن تصوری از موجودیتش حتی نداشتم.
خیامِ هدایت را که خواندم، یک سره هم خواندم، آنقدر باهوش بودم که متوجهِ واویلای
وجودی ام شده باشم. واویلای دنیا و عاقبتش. خیامِ هدایت را که می خواندم، آن
اواخر، آبِ دهان قورت می دادم و میخی انگار در چشم هایم کوبیده شده بود که جم از
نمی خوردم. در همین سکوتِ میخ کوب بود که ناگهان بانگِ موذن بلند شد. حی علی الصلاه و حی علی الفلاح. مو به تنم سیخ... معلوم نبود از قهرِ قدرتِ الهی یا قهرِ دنیایی که، انگار که نیستیم در آن و فعلا که هستیم در آن!
نظرات
ارسال یک نظر