رد شدن به محتوای اصلی

جعفرخان یا دایی، فرنگستانِ خیالی یا غربِ وحشی (3)

 از دفتر یادداشت:

  جعفرخان از فرنگ برگشته یک موقعیت است با چند تیپ.‌ غرض، بازنماییِ یک وضعیت به واسطه ی این نمونه تیپ هاست. دو تیپِ اساسی این موقعیت جعفرخان و دایی اند.‌ دو سرِ یک مساله ی واحد. مساله بر سر مواجهه با فرنگستان است.‌ با مرورِ تاریخِ معاصر اغلب به ما اینطور القا می شود که این دو تیپ مهم ترین پیش برنده های وقایع مختلف در ایران بوده اند. تعارض و کشاکشِ این دو و دستِ بالای گاهی این، گاهی آن، سرنوشتِ تاریخِ معاصرِ ماست. بعضی این دایی و بعضی جعفرخان اند. اما خب غالبا گاهی دایی و گاهی جعفرخان اند. حسنِ مقدم در طرح ریزیِ این موقعیت طرحِ یک مواجهه ی ناقص و یک بن بست دو سویه را ریخته است.‌ بحثِ امروز اما اتفاقا بر سر این نباید باشد که همه ی تاریخ را در دو طیف خلاصه کرد و مرزِ مشخصی بین این و آن کشید. تجدد طلبان در یک سو و سنت گرایان در سوی دیگر. این جور تاریخ زدایی فارغ از از ناتوان کردنِ ما در دیدنِ آغشتگی ها، این را نیز نادیده می گیرد که هر دوی این دو طیف تحتِ تاثیر موقعیتِ غالبی اند که به ناگهان بر آشفته شان کرده. بعد از گذشت صد و خورده ای سال در همچنان بر همان پاشنه می چرخد شاید نه چون وضعیت هنوز همان است، بلکه شاید چون که فکر هنوز همان فکر است. اوضاع تغییر کرده است اما فکرها اسیرِ دوگانه هایی اند که جز به بن بست نمی انجامد.


 به هر حال تنش ها در سطوح مختلف شخصی و جمعی همیشه بر سر همین دوگانه ی جعفرخان/فرنگ مآب/تجدد طلب/غرب زده/تمدن خواه و دایی/حافظ سنت/ غرب ستیز/ مرتجع  بوده است. اما خب چنان که گفتم دو نکته در بازخوانی امروز از این موقعیت نباید از نظر دور بمانَد. یکی این که این مرزِ بین این دو بسیار شکننده تر از آن چیزی است که در ابتدا به نظر می رسد. گره خوردگی این دو در زیر و بمِ فکرها و خیالات و رفتارها چنان است که به سختی بتوان آن را از یکدیگر گاهی تفکیک داد.‌ برای درکِ این سیالیت، گاهی این و گاهی آن بودن، زندگی روزمره بهترین منبع است. نکته ی دیگر و شاید مهم تر این که هر دوی این ها را باید برخاسته از یک موقعیت واحد دانست.‌ گولِ ظاهر متفاوت این کلمات را نباید خورد چنان که گولِ مرزِ در نظر گرفته شده بین این دو را‌.  این موقعیت واحد است که ناظر بر پدیدآیی واکنش های متعدد است. آن چه ناظر بر پدیدآیی این موقعیت واحد است را احتمالا چنان که بسیار گفته شده است باید همان فرودِ فرنگستان و غرب بر فرق سرِ شرق در نظر گرفت. آن گسستِ همه جانبه در رفت و آمد بینِ فرنگستان خیالی و غربِ وحشی!

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

طاقِ نور در خیالِ برکه؛ کمی درباره ی «برکه ی خشک» فیلمی از حسنِ بنی هاشمی

 از برکه ی خشکِ حسنِ بنی هاشمی (محصولِ 1351 سینمای آزادِ ایران، با بازیگریِ ابراهیم منصفی و طاهره هاشمی)، نسخه ی نیمه جانی مانده با صدای خراب و نخ به نخ شدنِ بافتِ تصویر. دیدنِ زیباییِ فیلم به دیدنِ زیباییِ آفتابِ در حالِ غروبی می مانَد که از پسِ گرد و غبارِ بندر در پشتِ شیشه ی ماتی به تماشای آن نشسته باشیم. دور و گنگ اما همچنان و هنوز زیبا .     از شیراز که به سمتِ لار در حرکت باشیم اولین گنبدهای برکه [1]  و مناره های مسجد خبر از جغرافیا و متنِ فرهنگیِ دیگری می دهند که امروزه هرمزگان و جنوبِ فارس و شرقِ بوشهر و آنسویِ خلیجِ فارس را در بر می گیرد. فیلم های حسنِ بنی هاشمی در بسترِ این جغرافیا هستی گرفته اند. مساجد و برکه ها پا به پای دریا نه فقط پس زمینه ی جغرافیایی، بنابر اهمیتشان در زیستِ روزمره ی مردم و حافظه ی فیلمساز، بُنمایه های آثارِ اویند. این عناصرِ جغرافیایی البته در فیلم های داستانیِ کوتاهِ او محلِ تجربه ورزیِ سینمایی قرار می گیرند و در آثارِ مستندش دریچه ی ورود اند به متنِ جغرافیایی-فرهنگیِ خاصِ این مناطقِ خودمونی نشین و بندری. در واقع کارنامه ی سینماییِ او در نسبتِ میان

زبان محلی؛ فرصت یا محدودیت؟

    به مناسبتِ روز جهانیِ زبانِ ‌مادری در روز دومِ اسفند گفتگوی یک ساعته‌ای داشتم با عنوانِ «زبان محلی؛ فرصت یا محدودیت؟» در صفحه‌ی اینستاگرامِ گروهِ نردبانِ گراش . گفتگویی به پیشنهاد و برنامه ریزیِ دوستانِ عزیزِ گراشی‌ام و با محوریتِ مناطقِ خودمونی‌نشین/اچمی‌زبان.   فرصت کوتاه بود و شرحِ مسائل بمانَد برای وقتِ انتشارِ کارِ پیشِ رو.  در این‌جا من در پیِ تعیین و تکلیف برای کسی نبودم. غرض طرحِ یک‌سری استدلال و شواهد بود بر حسبِ دیدگاه و مطالعات و تجربه‌ی زیسته‌ام.  ساختار ارا ئه‌ ی بحثم را اینطور می‌توانم خلاصه کنم: از وجوه سلبی عموما نسبت  ‎ داده‌‌شده به گویش‌ها/زبان‌های محلی شروع کردم. این وجوهِ سلبی، محدودیت‌ها یا چنان که توضیح داده‌ام پیش داوری‌ها، موارد و ابعاد گوناگونی دارند. از عقلِ سلیمِ عرفیِ مردم و نگرانی‌های خانواده‌ها تا سرکوفت‌ها و در مقابلِ هم قراردادن‌های معلمین و متخصصین و پژوهشگران. در نتیجه‌ی انباشتِ همه‌ی این‌ها، زبان‌های محلی و گویشورانِ آن در موقعیتِ ضعف قرار می‌گیرند. این موقعیتِ ضعف اما ناگهانی پدید نیامده. نتیجه‌ی انتخاب‌ها/ ضرورت‌های سیاسی و فرهنگی خاصی است که

یک خرده‌ای درباره ی شیراز و وضعِ بی مثالش

سردرِ این متن اعلامِ بیزاری از خیلی هاست که نه نامی از ایشان می برم و نه یادی ازشان می کنم.   سالِ اولِ دانشگاه بود که توفیق به سرش زد برنامه ای برگزار کند با عنوانِ عبید زاکانی و با محوریتِ طنز در ادبیات. ما هنوز یک مایی بودیم آن وقت. از روزهای مدرسه‌ی توحید، انجمنِ باهمانِ تنهایان و گروهِ تلگرامیِ «پر وا». این فاصله بین پر و وا هنوز انقدر زیاد وا نشده بود که شد. تصمیم بر دعوت از جوادِ مجابی بود. او که هم مفصلا درباره‌ی طنز کار کرده بود. هم رمانی با محوریتِ عبید زاکانی داشت و هم اهلِ قزوین بود. ما بی‌پروایان شدیم دست‌اندر‌کارِ برگزاری آن برنامه که به مدیریتِ خودِ محمدحسین برگزار شد. یادِ آن روزها به بهانه‌ی حرفِ دیگری است که هر چه پیش برویم معلوم‌تر می‌شود.    کیفِ چرمِ مجابی از همان دمِ ورود به فرودگاهِ شیراز سپرده شد به من.   کیفی معمولی نبود. از بر‌و‌روش هم پیدا. مهم‌تر از بر‌و‌رو اما تاکیدِ خودش بود. گفت می‌دانی این کیف را از کِی دارم؟ از زمانِ جشنِ هنرِ شیرازتان. من جوانی بودم که خبرنگاری می‌کردم برای جشن. به هر کداممان یکی از این کیف‌ها دادند و تویش هم یک ویسکیِ ن