در پناهِ نورِ دورم. بر فرازِ رازِ نزدیک. قلب نمیشکند. تا به حال هیچ قلبی نشکسته. این نوکِ انگشتِ شصتِ پاست که تیر میکشد. این تیر است که استخوانها را در مینوردد. این استخوان است که جُم نمیخورد. کرخت و گنگ رو به روی هیچ کسِ دنیا میایستی و گم میشوی. توی دالانی که بارِ خوابِ بعیدی بر آن سنگینی میکند. در توصیفِ احساساتم هیچ وقت به خوبیِ هیچ کس نبودهام. به خصوص به خوبیِ تو. من به بدیِ خودمم. همیشه به بدیِ خودم بودهام. یک روز به منتهایِ بدیِ خودم خواهم رسید. بیخیال و بی چرا. امروز باز گنگِ کابوس زدهای شدهام که جانش از شش جهت در رفته. حرفهایی یک روز گفته شدهاند و چنان هم گفته شدهاند که هر بار توی پوستِ آدم مورمور میشوند. چه ظلمی به خود کردیم. به خصوص وقتی که غرضِ گوینده به کل چیزی دیگر بود. به خصوص گوینده اصلا بی غرض بوده. گوینده ناتوانی بوده بی خبر از عمقِ ناتوانیاش. گیج و در حالِ دست و پا زدن، به هر قیمتی، به هر کلمهای. کلمه این وقتها بارِ معنایی ندارد، چاهِ فروبرنده است و زبان ریسمانی که آدمِ افتاده در چاه بر آن چنگ میاندازد. ریسمان که نه خراشِ سن