رد شدن به محتوای اصلی

یک نامه ی عاشقانه (2)


 در پناهِ نورِ دورم. بر فرازِ رازِ نزدیک.

 

 قلب نمی‌شکند. تا به حال هیچ قلبی نشکسته. این نوکِ انگشتِ شصتِ پاست که تیر می‌کشد. این تیر است که استخوان‌ها را در می‌نوردد. این استخوان است که جُم نمی‌خورد. کرخت و گنگ رو به روی هیچ‌ کسِ دنیا می‌ایستی و گم می‌شوی. توی دالانی که بارِ خوابِ بعیدی بر آن سنگینی می‌کند.

 

 در توصیفِ احساساتم هیچ وقت به خوبیِ هیچ کس نبوده‌ام. به خصوص به خوبیِ تو. من به بدیِ خودمم. همیشه به بدیِ خودم بوده‌ام. یک روز به منتهایِ بدیِ خودم خواهم رسید. بی‌خیال و بی چرا.

 

 امروز باز گنگِ کابوس زده‌ای شده‌ام که جانش از شش جهت در رفته. حرف‌هایی یک روز گفته شده‌اند و چنان هم گفته شده‌اند که هر بار توی پوستِ آدم مورمور می‌شوند. چه ظلمی به خود کردیم. به خصوص وقتی که غرضِ گوینده به کل چیزی دیگر بود. به خصوص گوینده اصلا بی غرض بوده. گوینده ناتوانی بوده بی خبر از عمقِ ناتوانی‌اش. گیج و در حالِ دست و پا زدن، به هر قیمتی، به هر کلمه‌ای. کلمه این وقت‌ها بارِ معنایی ندارد، چاهِ فروبرنده است و زبان ریسمانی که آدمِ افتاده در چاه بر آن چنگ می‌اندازد. ریسمان که نه خراشِ سنگی است که ناخنِ لِهیده‌ی آدم را خونی می‌کند.

 

 از این ها گذشته دو تاقِ  یکِ درِ چوبیِ بزرگ. نور می‌تابد و در باز می‌شود. نور پیش‌دستی می‌کند و قدم باز می‌مانَد. وسطِ سِرا چند تا بوته‌ی خار روییده‌اند. از پسِ پنج‌دری، خیالِ نور، روی نیمی از دو تاقِ باز می‌ریزد. به امانِ آفتاب رها شده این خانه این خیال این بوته ی خار. به امانِ سایه در جایی دور از خود رها شده. جا که نه، در وقتی، در وقتِ بی جایی رها شده‌ام. مزمزه می‌کنم ماتمِ بادی را که توی حالم نفیر می‌کشد. تش بادی را که هوار. خوابِ سوخته‌ای را، زیرِ زبان، نگه داشته‌ام و زندگی می‌کنم. خوب، خیلی وقت‌ها، خوب. بیشترِ وقت‌ها، بد، خیلی بد.

 

 معیارِ صداقتِ من اینجا می‌لرزد. رانده توی دالانِ ندانم‌کاریِ رنجوری که مشتِ وا شده پیشِ چشمانِ خواب زده است. معیار، خرابیِ خانه است و شکنندگیِ کلمه‌ای ترسان و پُرسان. کلمه ای که به رویِ پوستِ شبی خراشیده می‌شود و پوستی که کِش می‌آید تا به شهادتِ خودش ایمان بیاورد. معیارِ صداقتِ من این است. سنگی که در برکه‌ای می افتد و سبز می‌شود. سنگی بر دهانی که به مسخرگی باز است. از صندلی بلند می‌شوم. شب بلند و کِشیده است. هوای دوربرِ خودم را نگاه می‌کنم. توی هوا گُم شده‌ام. به دالانی می‌رسم با ستون‌های چشمک زنش. خیره شده‌ام و مات مانده‌ام. برق از سرِ هوا می‌پرد. من به خاطر می‌سپرم. عهد می‌بندم با تو که پیش می‌روی و مرا نشناختی هرگز نخواهی شناخت با تو در سکوت با چشمِ چراغِ چشمک زنی عهد می‌بندم که تو را به خاطر خواهم سپرد.

 

 همه‌ی حرف مالِ لحنِ حرف است. به آهنگِ حرف‌هام گوش می دادی؟ به آهنگِ حرف‌ها گوش می‌دهم. از طرزِ ادای کلمات شروع می‌کنم و بعد به دست‌ها می‌رسم. بعد به چشم‌ها. بعد لب‌ها. بعد همه جا. نه. تو خبر نداشتی. چقدر خبر نداشتی از من و چقدر هرز بودم. هرز مانده‌ام. زخمیِ آفتابِ رفته‌ای. خشک از آبِ ریخته‌ای.

 

 در پناهِ نورِ سرخی بر فرازِ کوه در شبِ عریضِ امشب راه رفتم. به کِشیده شدنِ سایه‌ی درخت‌ها توی آب دنبالِ قدم‌هایم خیره ماندم. به همین حرف‌های راست‌راستکی، به همین لحنِ بیخودِ دروغین دلخوشم. خبر دارم. به این فکر می‌کنم که چطور می‌شود از خفگی نمرد؟ خبر داری؟ چطور می شود با خفگی زندگی کرد؟ به اتاقم و این پنجره و این میز و این تخت رسیده‌ام. خسته‌ام. خیلی خسته. باید بخوابم. خیلی بخوابم.




نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

طاقِ نور در خیالِ برکه؛ کمی درباره ی «برکه ی خشک» فیلمی از حسنِ بنی هاشمی

 از برکه ی خشکِ حسنِ بنی هاشمی (محصولِ 1351 سینمای آزادِ ایران، با بازیگریِ ابراهیم منصفی و طاهره هاشمی)، نسخه ی نیمه جانی مانده با صدای خراب و نخ به نخ شدنِ بافتِ تصویر. دیدنِ زیباییِ فیلم به دیدنِ زیباییِ آفتابِ در حالِ غروبی می مانَد که از پسِ گرد و غبارِ بندر در پشتِ شیشه ی ماتی به تماشای آن نشسته باشیم. دور و گنگ اما همچنان و هنوز زیبا .     از شیراز که به سمتِ لار در حرکت باشیم اولین گنبدهای برکه [1]  و مناره های مسجد خبر از جغرافیا و متنِ فرهنگیِ دیگری می دهند که امروزه هرمزگان و جنوبِ فارس و شرقِ بوشهر و آنسویِ خلیجِ فارس را در بر می گیرد. فیلم های حسنِ بنی هاشمی در بسترِ این جغرافیا هستی گرفته اند. مساجد و برکه ها پا به پای دریا نه فقط پس زمینه ی جغرافیایی، بنابر اهمیتشان در زیستِ روزمره ی مردم و حافظه ی فیلمساز، بُنمایه های آثارِ اویند. این عناصرِ جغرافیایی البته در فیلم های داستانیِ کوتاهِ او محلِ تجربه ورزیِ سینمایی قرار می گیرند و در آثارِ مستندش دریچه ی ورود اند به متنِ جغرافیایی-فرهنگیِ خاصِ این مناطقِ خودمونی نشین و بندری. در واقع کارنامه ی سینماییِ او در نسبتِ میان

زبان محلی؛ فرصت یا محدودیت؟

    به مناسبتِ روز جهانیِ زبانِ ‌مادری در روز دومِ اسفند گفتگوی یک ساعته‌ای داشتم با عنوانِ «زبان محلی؛ فرصت یا محدودیت؟» در صفحه‌ی اینستاگرامِ گروهِ نردبانِ گراش . گفتگویی به پیشنهاد و برنامه ریزیِ دوستانِ عزیزِ گراشی‌ام و با محوریتِ مناطقِ خودمونی‌نشین/اچمی‌زبان.   فرصت کوتاه بود و شرحِ مسائل بمانَد برای وقتِ انتشارِ کارِ پیشِ رو.  در این‌جا من در پیِ تعیین و تکلیف برای کسی نبودم. غرض طرحِ یک‌سری استدلال و شواهد بود بر حسبِ دیدگاه و مطالعات و تجربه‌ی زیسته‌ام.  ساختار ارا ئه‌ ی بحثم را اینطور می‌توانم خلاصه کنم: از وجوه سلبی عموما نسبت  ‎ داده‌‌شده به گویش‌ها/زبان‌های محلی شروع کردم. این وجوهِ سلبی، محدودیت‌ها یا چنان که توضیح داده‌ام پیش داوری‌ها، موارد و ابعاد گوناگونی دارند. از عقلِ سلیمِ عرفیِ مردم و نگرانی‌های خانواده‌ها تا سرکوفت‌ها و در مقابلِ هم قراردادن‌های معلمین و متخصصین و پژوهشگران. در نتیجه‌ی انباشتِ همه‌ی این‌ها، زبان‌های محلی و گویشورانِ آن در موقعیتِ ضعف قرار می‌گیرند. این موقعیتِ ضعف اما ناگهانی پدید نیامده. نتیجه‌ی انتخاب‌ها/ ضرورت‌های سیاسی و فرهنگی خاصی است که

یک خرده‌ای درباره ی شیراز و وضعِ بی مثالش

سردرِ این متن اعلامِ بیزاری از خیلی هاست که نه نامی از ایشان می برم و نه یادی ازشان می کنم.   سالِ اولِ دانشگاه بود که توفیق به سرش زد برنامه ای برگزار کند با عنوانِ عبید زاکانی و با محوریتِ طنز در ادبیات. ما هنوز یک مایی بودیم آن وقت. از روزهای مدرسه‌ی توحید، انجمنِ باهمانِ تنهایان و گروهِ تلگرامیِ «پر وا». این فاصله بین پر و وا هنوز انقدر زیاد وا نشده بود که شد. تصمیم بر دعوت از جوادِ مجابی بود. او که هم مفصلا درباره‌ی طنز کار کرده بود. هم رمانی با محوریتِ عبید زاکانی داشت و هم اهلِ قزوین بود. ما بی‌پروایان شدیم دست‌اندر‌کارِ برگزاری آن برنامه که به مدیریتِ خودِ محمدحسین برگزار شد. یادِ آن روزها به بهانه‌ی حرفِ دیگری است که هر چه پیش برویم معلوم‌تر می‌شود.    کیفِ چرمِ مجابی از همان دمِ ورود به فرودگاهِ شیراز سپرده شد به من.   کیفی معمولی نبود. از بر‌و‌روش هم پیدا. مهم‌تر از بر‌و‌رو اما تاکیدِ خودش بود. گفت می‌دانی این کیف را از کِی دارم؟ از زمانِ جشنِ هنرِ شیرازتان. من جوانی بودم که خبرنگاری می‌کردم برای جشن. به هر کداممان یکی از این کیف‌ها دادند و تویش هم یک ویسکیِ ن