در پناهِ نورِ دورم. بر فرازِ رازِ نزدیک.
قلب نمیشکند. تا به حال هیچ قلبی نشکسته. این نوکِ انگشتِ شصتِ
پاست که تیر میکشد. این تیر است که استخوانها را در مینوردد. این استخوان است
که جُم نمیخورد. کرخت و گنگ رو به روی هیچ کسِ دنیا میایستی و گم میشوی. توی
دالانی که بارِ خوابِ بعیدی بر آن سنگینی میکند.
در توصیفِ احساساتم هیچ وقت به خوبیِ هیچ کس نبودهام. به
خصوص به خوبیِ تو. من به بدیِ خودمم. همیشه به بدیِ خودم بودهام. یک روز به
منتهایِ بدیِ خودم خواهم رسید. بیخیال و بی چرا.
امروز باز گنگِ کابوس زدهای شدهام که جانش از شش جهت در
رفته. حرفهایی یک روز گفته شدهاند و چنان هم گفته شدهاند که هر بار توی پوستِ آدم
مورمور میشوند. چه ظلمی به خود کردیم. به خصوص وقتی که غرضِ گوینده به کل چیزی
دیگر بود. به خصوص گوینده اصلا بی غرض بوده. گوینده ناتوانی بوده بی خبر از عمقِ
ناتوانیاش. گیج و در حالِ دست و پا زدن، به هر قیمتی، به هر کلمهای. کلمه این
وقتها بارِ معنایی ندارد، چاهِ فروبرنده است و زبان ریسمانی که آدمِ افتاده در چاه بر آن چنگ میاندازد. ریسمان که نه خراشِ سنگی است که ناخنِ لِهیدهی آدم را خونی میکند.
از این ها گذشته دو تاقِ یکِ درِ
چوبیِ بزرگ. نور میتابد و در باز میشود. نور پیشدستی میکند و قدم باز میمانَد. وسطِ سِرا چند تا بوتهی خار روییدهاند. از پسِ پنجدری، خیالِ نور، روی
نیمی از دو تاقِ باز میریزد. به امانِ آفتاب رها شده این خانه این خیال این بوته
ی خار. به امانِ سایه در جایی دور از خود رها شده. جا که نه، در وقتی، در وقتِ بی
جایی رها شدهام. مزمزه میکنم ماتمِ بادی را که توی حالم نفیر میکشد. تش بادی را
که هوار. خوابِ سوختهای را، زیرِ زبان، نگه داشتهام و زندگی میکنم. خوب، خیلی
وقتها، خوب. بیشترِ وقتها، بد، خیلی بد.
معیارِ صداقتِ من اینجا میلرزد. رانده توی دالانِ ندانمکاریِ رنجوری که مشتِ وا شده پیشِ چشمانِ خواب زده است. معیار، خرابیِ خانه است و
شکنندگیِ کلمهای ترسان و پُرسان. کلمه ای که به رویِ پوستِ شبی خراشیده میشود و
پوستی که کِش میآید تا به شهادتِ خودش ایمان بیاورد. معیارِ صداقتِ من این است.
سنگی که در برکهای می افتد و سبز میشود. سنگی بر دهانی که به مسخرگی باز است. از
صندلی بلند میشوم. شب بلند و کِشیده است. هوای دوربرِ خودم را نگاه میکنم. توی هوا گُم شدهام. به
دالانی میرسم با ستونهای چشمک زنش. خیره شدهام و مات ماندهام. برق از سرِ هوا
میپرد. من به خاطر میسپرم. عهد میبندم با تو که پیش میروی و مرا نشناختی هرگز
نخواهی شناخت با تو در سکوت با چشمِ چراغِ چشمک زنی عهد میبندم که تو را به خاطر خواهم سپرد.
همهی حرف مالِ لحنِ حرف است. به آهنگِ حرفهام گوش می
دادی؟ به آهنگِ حرفها گوش میدهم. از طرزِ ادای کلمات شروع میکنم و بعد به دستها میرسم. بعد به چشمها. بعد لبها. بعد همه جا. نه. تو خبر نداشتی. چقدر خبر
نداشتی از من و چقدر هرز بودم. هرز ماندهام. زخمیِ آفتابِ رفتهای. خشک از آبِ
ریختهای.
در پناهِ نورِ سرخی بر فرازِ کوه در شبِ عریضِ امشب راه
رفتم. به کِشیده شدنِ سایهی درختها توی آب دنبالِ قدمهایم خیره ماندم. به همین
حرفهای راستراستکی، به همین لحنِ بیخودِ دروغین دلخوشم. خبر دارم. به این فکر میکنم که چطور میشود از خفگی نمرد؟ خبر داری؟ چطور می شود با خفگی زندگی کرد؟ به اتاقم و این
پنجره و این میز و این تخت رسیدهام. خستهام. خیلی خسته. باید بخوابم. خیلی
بخوابم.
نظرات
ارسال یک نظر