رد شدن به محتوای اصلی

چند طرح برای یک خودنگاره

 همیشه از دیدنِ ابرها حیرت می‌کنم. قیدِ همیشه و صفتِ حیرت در کنارِ یک اتفاقِ روزمره شاید چندان قابلِ درک نباشد. اما من هر روز به آسمان نگاه نمی‌کنم. هر ساعت پنجره را باز نمی‌کنم. گاهی به آسمان خیره می‌شوم و همیشه از دیدنِ ابرها حیرت می‌کنم.

 چند روزِ پیش ابرها را ورانداز می‌کردم. سلسله‌ی باریکِ ابرهایی را که در یک قدمی بودند. در یک قدمیِ دریا. سر که بر می‌گرداندی در یک قدمیِ زمین. اگر نقاش بودم تصویرِ خودم را، محاصره در زنجیرِ ابرها، حیرت زده و حیران، با لبخندِ تازه‌ای گوشه‌ی لب و بغضِ مرده‌ای در گوشه‌ی چشم، خطوطِ بریده‌ی چهره‌ام را، در محاصره‌ی جرقه جرقه های ابرها، در خیال، تصور می‌کردم، تا بلکه، یک روز، قلم بزنم.

  اما من نقاش نیستم. نقش‌ها را در خاطره‌ام نگه می‌دارم. نقش‌ها را به کلمه‌ها می‌چسپانم، یا شاید برعکس، کسی نمی‌داند.  بالاخره کلمه‌ها پیشی می‌گیرند. قدم‌های رفته را رفته‌رفته به کلمه می‌شمرم. کلمه‌ها پیشی می‌گیرند و چشم بر می‌گردانم. گرِدیِ تیره‌ی آسمانِ آن شبی را به خاطر می‌آورم و سر در قدم‌هایِ پوست‌پوست شده‌ام فرو می‌برم.

 می خواستم از شب‌های بولونیا بنویسم. از یک ماه و اندی قبل. از اولین باری که فارغ بودم. به جادوی سینما در شبِ پرستاره‌ی شهر نائل آمده بودم. به تجربه‌ی دیداری مالِ گذشته اما هرگز نگذشته. عادتِ زمانه، دیدنِ فیلم‌ها در اتاقی تنهاست. دیدنِ فیلم‌ها روی پرده‌ی عریض و طویل، زیرِ قابِ آسمان تجربه‌ای خلاف‌آمدِ عادتِ امروز است. برکشیدنِ گذشته‌ی سینماست به یگانگیِ اکنون. خبر از تاریکیِ ترسان و حسِ پناه‌برانگیزِ سینما هم نیست. زیرِ چشمی گاهی می‌توان آسمان را دید زد. دید می‌زدم و به سخره می‌گرفتم. عینِ خیالی که با خبر به خود می‌آید. این اوجِ گشودگی شهر پیشِ چشمانِ من نه، در برابرِ من نه، در چهار سویِ من بود. غریبه‌ای در مرکزِ توجهِ شهر بودم. در قابِ بسته‌ی آسمانی که گشوده بود به زیرِ چشم‌هایم. خیالم می‌توانست خالی شود از عطشِ کُشنده‌ی دیروز و فردا، خالی شود بریزد توی نور، تلالو، تاریک‌روشنا، چراغ‌های چشمک‌زن و چشم‌های عریض. همه حالی که از حالیتِ خود بی‌خبر بودم. همه ریختنِ خیالی به سرچشمه‌ی زبانِ بی‌زمانی که آن دور، همین نزدیکی است. می‌خواستم از این قبیل چیزها بنویسم.

 

 از ردِ پای برخی از این کلمه‌ها خودم باخبرم. از پیشِ پا افتادن، از پا افتادن، از پیشِ پا افتادگیِ خودم با خبرم. پنجره‌ام اینجا به نیم دایره ای باز می‌شود که نیمی از این مدتِ اخیر را در خود یک تنه دارد. حالا که شب است، پنجره را باز می‌کنم، صدای بازگویِ این کلمه‌ها می‌شکنند و سر و صدا می‌شوند. انتهای این نیمه شب، به دژی در چشم انداز می‌رسد و ابتدایش نَمِ انبوهِ شنی است که زیر پای آدم احساسِ سرما می‌کند. من اما همیشه پا به شن نمی‌زنم. همیشه پنجره را باز نمی‌کنم. همیشه به آسمان نگاه نمی‌کنم.

 

 گوله‌ی ابری زیرِ پایِ دوتا آدم گسترده شده بود. صبوری و بی‌تابی کرده بودند. از ساحل گذشته بودند، پا توی شن هم‌افقِ خورشید گریسته بودند. به کوه و جنگل رسیده بودند. ابر می آمد. شکلِ خودش راه می‌رفت. شکلِ دیگرِ خودش می‌شد. تراکمِ طیف‌های سفید. ابر می گذشت. آن دو آمده بودند. شکلِ خودِ دیگرشان بودند. آن دو می‌گذشتند.

  از ردِ پای آن دو باخبرم.


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

طاقِ نور در خیالِ برکه؛ کمی درباره ی «برکه ی خشک» فیلمی از حسنِ بنی هاشمی

 از برکه ی خشکِ حسنِ بنی هاشمی (محصولِ 1351 سینمای آزادِ ایران، با بازیگریِ ابراهیم منصفی و طاهره هاشمی)، نسخه ی نیمه جانی مانده با صدای خراب و نخ به نخ شدنِ بافتِ تصویر. دیدنِ زیباییِ فیلم به دیدنِ زیباییِ آفتابِ در حالِ غروبی می مانَد که از پسِ گرد و غبارِ بندر در پشتِ شیشه ی ماتی به تماشای آن نشسته باشیم. دور و گنگ اما همچنان و هنوز زیبا .     از شیراز که به سمتِ لار در حرکت باشیم اولین گنبدهای برکه [1]  و مناره های مسجد خبر از جغرافیا و متنِ فرهنگیِ دیگری می دهند که امروزه هرمزگان و جنوبِ فارس و شرقِ بوشهر و آنسویِ خلیجِ فارس را در بر می گیرد. فیلم های حسنِ بنی هاشمی در بسترِ این جغرافیا هستی گرفته اند. مساجد و برکه ها پا به پای دریا نه فقط پس زمینه ی جغرافیایی، بنابر اهمیتشان در زیستِ روزمره ی مردم و حافظه ی فیلمساز، بُنمایه های آثارِ اویند. این عناصرِ جغرافیایی البته در فیلم های داستانیِ کوتاهِ او محلِ تجربه ورزیِ سینمایی قرار می گیرند و در آثارِ مستندش دریچه ی ورود اند به متنِ جغرافیایی-فرهنگیِ خاصِ این مناطقِ خودمونی نشین و بندری. در واقع کارنامه ی سینماییِ او در نسبتِ میان

زبان محلی؛ فرصت یا محدودیت؟

    به مناسبتِ روز جهانیِ زبانِ ‌مادری در روز دومِ اسفند گفتگوی یک ساعته‌ای داشتم با عنوانِ «زبان محلی؛ فرصت یا محدودیت؟» در صفحه‌ی اینستاگرامِ گروهِ نردبانِ گراش . گفتگویی به پیشنهاد و برنامه ریزیِ دوستانِ عزیزِ گراشی‌ام و با محوریتِ مناطقِ خودمونی‌نشین/اچمی‌زبان.   فرصت کوتاه بود و شرحِ مسائل بمانَد برای وقتِ انتشارِ کارِ پیشِ رو.  در این‌جا من در پیِ تعیین و تکلیف برای کسی نبودم. غرض طرحِ یک‌سری استدلال و شواهد بود بر حسبِ دیدگاه و مطالعات و تجربه‌ی زیسته‌ام.  ساختار ارا ئه‌ ی بحثم را اینطور می‌توانم خلاصه کنم: از وجوه سلبی عموما نسبت  ‎ داده‌‌شده به گویش‌ها/زبان‌های محلی شروع کردم. این وجوهِ سلبی، محدودیت‌ها یا چنان که توضیح داده‌ام پیش داوری‌ها، موارد و ابعاد گوناگونی دارند. از عقلِ سلیمِ عرفیِ مردم و نگرانی‌های خانواده‌ها تا سرکوفت‌ها و در مقابلِ هم قراردادن‌های معلمین و متخصصین و پژوهشگران. در نتیجه‌ی انباشتِ همه‌ی این‌ها، زبان‌های محلی و گویشورانِ آن در موقعیتِ ضعف قرار می‌گیرند. این موقعیتِ ضعف اما ناگهانی پدید نیامده. نتیجه‌ی انتخاب‌ها/ ضرورت‌های سیاسی و فرهنگی خاصی است که

یک خرده‌ای درباره ی شیراز و وضعِ بی مثالش

سردرِ این متن اعلامِ بیزاری از خیلی هاست که نه نامی از ایشان می برم و نه یادی ازشان می کنم.   سالِ اولِ دانشگاه بود که توفیق به سرش زد برنامه ای برگزار کند با عنوانِ عبید زاکانی و با محوریتِ طنز در ادبیات. ما هنوز یک مایی بودیم آن وقت. از روزهای مدرسه‌ی توحید، انجمنِ باهمانِ تنهایان و گروهِ تلگرامیِ «پر وا». این فاصله بین پر و وا هنوز انقدر زیاد وا نشده بود که شد. تصمیم بر دعوت از جوادِ مجابی بود. او که هم مفصلا درباره‌ی طنز کار کرده بود. هم رمانی با محوریتِ عبید زاکانی داشت و هم اهلِ قزوین بود. ما بی‌پروایان شدیم دست‌اندر‌کارِ برگزاری آن برنامه که به مدیریتِ خودِ محمدحسین برگزار شد. یادِ آن روزها به بهانه‌ی حرفِ دیگری است که هر چه پیش برویم معلوم‌تر می‌شود.    کیفِ چرمِ مجابی از همان دمِ ورود به فرودگاهِ شیراز سپرده شد به من.   کیفی معمولی نبود. از بر‌و‌روش هم پیدا. مهم‌تر از بر‌و‌رو اما تاکیدِ خودش بود. گفت می‌دانی این کیف را از کِی دارم؟ از زمانِ جشنِ هنرِ شیرازتان. من جوانی بودم که خبرنگاری می‌کردم برای جشن. به هر کداممان یکی از این کیف‌ها دادند و تویش هم یک ویسکیِ ن