بهدرآمدن از پوستهی ضخیم تنهایی بهای خودش را دارد؛ زخم خوردن از دوست و من. نه چیزی خُرد و پیشپاافتاده که سنگینی سنگی است که وامیداردم به سکوت و سکون.
هر بار از این تنهایی میکِشم بیرون دستازپادرازتر به خودم برمیگردم. نه خودِ قبلی که خودی با حفرههای گودتر و زخمهای توتر.
من به خیس شدن زیر باران احتیاج داشتم. به زخمی شدن از نور آفتاب مومن بودم. به تماشای جهان که میرفتم تمام پنجرهام میتابید و تمام راه به پیچوخم میافتاد.
بهدر که آمدم از تنهایی اما در خودم لولیده شدم. مچاله مثل دستمالی از منی یا خون.
حالا پنجرهی بازِ جهانی به این همه زندگی تماشاگه چرکها و عفونتهایی استکه یکریز و یکدست میبارد و وامیداردم به بستن چشم و قورت دادن خشم.
نظرات
ارسال یک نظر