در شعر «ده ژوئن» که بیشتر به نام «من قدرتی از گذشته هستم» شناخته شده است پازولینی گذشته مدنظر خودش را احضار میکند یا درستتر آن که بگویم به ندای احضار آن گذشته در رد خرابیهایش پاسخ میدهد و درست در آستانهی پیشرفت و دگرگونیهای عظیم، بر شهادت خودش از آن دنیای قدیم، صحه میگذارد.
منظور او از «سنت» مسلما آن چیزی نیست که در ابتدا از این واژه متبادر به ذهن میشود. چنان که پیشتر متنی از پازولینیِ بسیار جوان را در تعریف خلاقانهای که از سنت دارد همینجا ترجمه کرده بودم. «برادرانی که دیگر نیستند» نیز در طنین مذهبیاش بیش از هر چیزی به گذشتهی دهقانی ایتالیا اشاره دارد. منظور از «پساتاریخ» نیز که از تماشای چشمانداز جدید شهری به خاطر شاعر میرسد، ایتالیای دوران رشد اقتصادی و همسانسازی فرهنگی است.
خواندن بیواسطه شعر یا ادبیاتی که تنیده در تاریخ و فرهنگی دیگر است به بدخوانیهای مضاعفی دچار میشود و بخشی از وظیفه مترجم به گمانم فهم و انتقال این تاریخ و فرهنگ دیگر نیز هست.
شعر در سال ۱۹۶۲ نوشته شده و بخشی از مجموعه شعر «شعر به شکل گل رز» بود. یک سال بعد همین نسخه در فیلم «ریکوتا» آخرین اثر رُمی پازولینی با اجرای اورسن ولز شوخطبعانه و پارودیک بازخوانی شد.
متنی که از پسِ شعر میآید حاشیه و تفسیری است که خود پازولینی پس از شهرت شعر ارائه میدهد. لابد از ترس بدخوانی معانی نهفته در آن. ترجمه آن را نیز برای درک بهتر شعر ضروری دیدم.
من قدرتی از گذشته هستم
تنها در سنت عشق من است.
از خرابههای باستانی میآیم
از کلیساها
از قطعات محرابها، از دهکدههای رهاشده
بر آپنینی و آلپ
آنجا که برادران زندگی کردند.
چنان که دیوانهای در توسکولانا
میچرخم
چنان که سگی بیصاحب
در آپیا.
یا گرگومیش را تماشا میکنم،
سحرگاهان
بر رُم، بر چوچارا، برجهان،
چنان که اولین حرکات پساتاریخ،
با مزیت ثبت احوالی،
شاهد آنم
از لبهی پرتگاه یک دوران مدفون.
هیولاوار است او که زاده شده
از احشای یک زن مرده
و من، جنین بالغ، پرسه میزنم
مدرنتر از هر مدرنی
به جستجوی برادرانی
که دیگر نیستند.
قدرتی از گذشته بودن یعنی ادراک حیاتیترین بخش حافظهی ما، محل همهی خاطرات و تضادهای ما. نفهمیدن گذشته خود به معنی باززندگی کردن آن است، اما زندگیکردن گذشته به شکل متحجرانه به معنی حذف بخش حیاتبخش آن است. واژه قدرت بیانگر مفهوم اکنونی از پویایی است که ضرورتا مرتبط به حرکت نیست، بنابراین من خود را در گذشته تعریف نمیکنم و از گذشته نمیآیم. بلکه در حالی فراخوانده شده از نیروهای گوناگون زندگی میکنم. من خود را در گذشته تعریف نمیکنم اما آیینها و چرخههای انسانیاش را میبینم، حرکات تکرارشونده در اعصاری که احساسات انسانی را گرد هم میآورند و حس میکنم عشقِ امروزِ من ریشههای عمیقی در آن گذشته دارد.
مستقیما از بقایای خانههای دهقانی رهاشده و ویرانشده از بمبها میآیم. از کلیساهایی که در همه مناطق ما پراکندهاند. از قطعات محرابهایی که آنها را مطالعه، تحلیل و ستایش کردهام. از دهکدههای آپنینی و آلپ، که در آنها زندگی میمیرد و مگر ساکنین معدودی که مثل ارواحی پرسه میزنند، از آن چیزی باقی نمیماند. آنجا برادران ما زندگی کردند، آنها که گندم میکاشتند و مزارع را برحسب نمودهای ماه شخم میزدند، در قحطی و جنگ یا تحت حکم اربابی زورگو. این گذشته ماست.
و امروز باز در خیابان توسکالانا هستم. مسیر کهنی که پورتا سنجووانی را به توسکولوم، فراسکاتی امروزی میرساند. اما در کدام نقطه از توسکولانا مثل دیوانهای پرسه میزنم؟ چه چشماندازی پیرامون خود دارم؟ خانههای جدید را میبینم، بلوکهای آپارتمانیِ متراکم مثل کندوهای زنبورعسل، همه مثل هم و من، که در حوالی آپیا با سگی ولگرد پرسه میزنم. چرا که ویا توسکولانا تا حدی به موازات ویا آپیا نووا پیش میرود و به یکدیگر میرسند. حالا من اینجا زندگی میکنم و اینها چشماندازهای تازهی عصر جدید هستند، گمشده به پیرامون خودم مینگرم، شگفتزده و با گرهی در گلو که باز نمیشود.
با این همه غروبها و سحرها را بر فراز رم نگاه میکنم. چرا که هر کسی تا به حال غروب یا سپیدهدم رُمی را حداقل یک بار تماشا نکرده باشد، گرمای آن پرتوهای نورانی و تیز خورشیدی را روی پوست خود احساس نکرده باشد، دشوار است بتواند بفهمد از چه چیزی دارم صحبت میکنم. من شاهد سپیدهدمان و غروبها از فراز رم هستم، از چوچاریا و بعد باقی جهان. در لبهی تمدنی مدفون، اولین تکانههای یک دوره جدید بدوی را مشاهده میکنم. همه به خاطر مزیت ثبت احوالی افتادن به روی زمین و نه چیز خاص دیگری.
به ناگهان در مییابم که ثمرهی این گذشتهی حالا مرده هستم و خودم را مثل یک موجود هیولاوار درک میکنم، درست مثل کسی که از بدن زنی مرده به دنیا آمده باشد. به روی این زمین سقوط کردهام بدون امکان حاکمیت بر سرنوشتم، ناآگاه و شکننده مثل یک جنین اما پیرِ قرنها قرن متمادی، با پایی جوشخورده به عصرمان پرسه میزنم، ناگزیر پیوندخورده به زمانهمان، به جستجوی برادرانی که دیگر نیستند. چراییِ این جستوجو نیاز به از دستندادن ریشههایمان است، تا این پساتاریخ، بینامیِ خود را از دست بدهد. این تنها راه یافتن زبانها و هویتهای تازه است.
نظرات
ارسال یک نظر