از کابوسی بیدار می شدم و چیزی توی دلم، روی بدنم سنگینی می کرد. چیزی
که توی هوا بود و روی حواسم سنگین افتاده. از کابوسی که تشویش بود و نگرانیِ
نامعلومی. بیدار می شدم. سنگ و ساکت. هفت ساله بودم و آرزو می کردم دنیا در همینجا لَنگ
نشود. دعا می کردم برگردم. به پیش از خواب. پیش از نگرانی. بگذرم. از سنگینی. از این
نگرانی. هر بار بی خبر از یاد می بردم و وقتم وقفِ روزهای دیگر و بهتر می شد.
چی می شد اگر آن نامعلومِ فراگیر
یکسره زندگی را در بر می گرفت؟ می شد حالا. حالا شده است. حالا طوری زندگی می کنم
که انگار پذیرفته ام. که انگار ناتوانیِ بزرگِ خودم را پذیرفته ام. نه در حرف، که
رویِ زبان، مزه مزه. هر روز ناتوان تر می شوم. حالا آن هوای خواب های مشوش جوری توی
جوی جانم ریخته که خوابْ چشمه ی گریز است. حالا تشویش و نگرانی روزمرگی است. زندگی
است. حالا بیدارم و با چشم های باز چیزی توی دلم جیغ می کشد. اونگارتی است که زیرِ
لبم می گوید صخره ی اشک. آب و سنگِ بی خود شده. اونگارتی زندگی ها/غم های بیشتری داشت. اما غم به قیاس نکاسته. رنج در مقایسه رنگ نمی
بازد. گریه ای جامدم. خونی سردم. اشکی یخ زده در گوشه ی چشمِ چپم.
از خودم کار می کِشم. باید از
خودم کار بکِشم. من، بنابر کدام باورِ موهومی است که چنین ریاضت کِشانه به
رنجاندنِ خودم مشغولم؟ می دانم و نمی دانم. این نیروی نامعلوم را می شناسم و نمی
شناسم.
اگر بود همه ی این کارها می
بود و شاید هم بیشتر. اگر بود باز از خودم کار می کِشیدم و این گول ندارد. اگر بود
فقط این لیوانِ آب زهرِ سنگ نبود. نبود؟ شب ها می خوابیدم. گاهی می خوابیدم؟ گاهی
بی خیال قدم می زدم و گاهی تماشا می کردم. اگر بود گرفتاری ها بود اما کیفْ خَشْ گاه
گاهی. اگر بود بیش از همیشه بیش از همه هر روز و هر بار دوستش می داشتم. اگر بود این حرف ها دیگر نبود.
اگر نبودْ نوشتنْ چطور زندگی می کردم. اگر نبود
نوشتن چطور بزرگ می شدم.
اگر نبود نوشتن تو، چطور این چند دقیقه را به وجد می آمدم؟
پاسخحذفوجدت رُ می بوسم ای ناشناس.
حذف