از دفترِ یادداشت، از یادداشت های پنج شش ماهِ قبل:
ایرانی بودن در خارج از ایران تجربهای دردناک و نفرت انگیز است. نه از بابتِ نگاهِ دیگران، جایگاهِ اجتماعی یا مشکلات زبانی و ناسازگاری های فرهنگی و این حرف ها... نه... نفرت انگیزترین قسمتِ آن همنشینی با ایرانی های دیگر است. تجربه ی این چهارماه خیلی سوال ها در ذهنم مطرح کرده است. چطور می شود یک ملتی چنین می شوند؟ کنارِ هم می نشیند و چرک ها و عقده هایشان را نسبت به دیگر مهاجران پخش و پلا می کنند و همچنان مدعی اند. پیش فرض هایشان نسبت به اروپا چنان بر خاطرشان سنگین نشسته است که توانایی ملاقاتِ تازگی هایش را ندارند چه برسد توانِ رویاروییِ انتقادی با آن را. گاهی ناامید و شرمنده می شوم از این ایرانی بودن. با این همه نباید چنین بود. نباید در این ورطه اسیرِ واکنش های عاطفی و تاسف و رقتِ خالی شد. در ایرانی بودن هم چیزهای مهم تری برای اندیشیدن هست. از این چرکابه ی متورم، از این نفوسِ بیمار هم باید چیزهایی بیرون کشید. زخمی نمی توان که نشد. فکر کردن به وضعیتِ بغرنجی که در آنیم جدا از فرو رفتن در آن نیست. این شکافتن جانِ آدم را به خودی خود می شکافد. چه برسد وقتی خودِ آدم یک زخمِ متحرک و یک بغضِ متورم است.
مدرنیته و مدرنیزاسیون
آمالِ آرزوهای ماست. غرب تنها در وجهِ ظاهری و نمودِ عقلِ ابزاری اش موردِ پسند
است. مدرنیته برای اکثرِ ما ایرانی ها قله ی آرزوهاست. نه یک وضعیت. ما در آن شریک
نیستیم. در وضعیتِ مرتبط زندگی نمی کنیم. در سطحِ تفکر چنین بازنمایی می شود که باید
به مدرنیته به واسطه ی مدرنیزاسیون رسید. در حالی که عموزاده ی چوپان بنده که
در پشتِ همه ی کوه های عالم زندگی می کند
هم بخشی از این وضعیتِ کنونی است. او نیز در مواجهه با وضعیت های حاکم بر جهان زیست خودش را تعریف می کند. حتی این عقب افتادگی ، انحظاط یا
گمانِ مشکوک و عقده های حقارت نیز در رابطه با عناصرِ دیگری در همین وضعیت به وجود
آمده اند و معنا دارند.
نه مدرنیته یک چیز است و نه تماما خوبی و خوشی و نه کعبه ی آمالِ کسی و جایی. مدرنیته بیش از همه به نظرِ محدودِ من یک وضعیت است. یک موقعیتِ غالب. با انواع و اقسامِ خوشی ها و ناخوشی ها. با نمودهای متنوع و متناقض اش. با دشواری ها و رنج هایش. ایرانیِ به خارج رسیده نیز به تبع از اندیشه های غالب مدرنیته را خوشیِ اعظم و نهایتِ دنیا می داند. چشم که وا می کند دنیا پیشِ نگاهش رنگ می بازد. همه جوره از پیش باخته است. اصلا فرصتی برای خودش نگه نداشته که بتواند مواجهه ای انتقادی داشته باشد. چنان وجدانش آزرده و عقده هایش متورم اند که رمقی برایش نمی مانَد. زیستِ روزمره ی ما ایرانی ها در اینجا خود گواه بر حقایقِ بی شماری است. از زیستِ این روزهای اسارت به ناچار در این دقایقِ آزرده می نویسم. شاید منجر به فهمی شود. شاید فهمی به دردی برسد. شاید دردی به دوایی. شاید دوایی به فردایی.
... حرفِ دیگر این که جامعه ایرانی های خارج از کشور نسبت به تصویری که مسکوب در یادداشت
هایش ارائه می دهد تغییرات زیادی درش ایجاد شده است. آن روزها اغلب تبعیدی بودند.
اغلب سیاسی بودند. مستقیما یا غیر مستقیم. حرف ها و کارهایشان در رابطه با ایده و
عملکرد سیاسی شان تعریف می شد. قشرِ نسبتا محدود اصطلاحا فرهیخته ای بودند که به
دلایل یا ناچاری هایی تا حدودی مشخص از ایران زده بودند یا رانده شده بودند بیرون.
حالا اما چنین نیست. البته من شناخت کافی از جماعت ایرانی های خارجِ کشور ندارم و هیچ
کس هم نمی تواند داشته باشد. اصلا تصویر ثابتی وجود ندارد. و این خود اولین تغییر
اساسی است. ایرانی های مختلف (از هر نظر) در سال های اخیر به دلایل متنوع و به شکل های
متنوع به اروپا و آمریکا و ترکیه و جاهای دیگر مهاجرت کرده اند. اگر خیلی خوش شانس بوده باشند و غرق نشده باشند و تیر نخورده باشند و این روزها توی کمپ ها نباشند بالاخره به یکی از مقصدهایشان رسیده اند. به مقصود ها؟ اغلب گمان نمی کنم. همه نوع آدمی خلاصه در
آن ها پیدا می شود. از جنس هر نوع آدمی که در ایران هم می بینیم. اغلب اما مطابق
روح زمانه فردگراتر شده اند. اغلب کاری به کارِ سیاست ندارند. ترس های درونی شده ی
قوی دارند. نسبت به غربی ها احساس حقارت می کنند و به شکل های مختلف در پی جبرانِ آند. این هم ماجرایی تازه نیست. اما کو زخمی که بند آمده باشد؟ در یک کلمه خب متنوع اند. بنابراین نه تنها کمیت که کیفیت های ایرانی های مهاجر نیز
با بسامد بالا تغییر پیدا کرده است. اما قطعا چیزهایی هم تا حدودی ثابت مانده است.
از جمله برخی چیزها که گفتم. چیزهایی که اغلب
به سبکِ زندگی و خواسته های شخصی و اجتماعی مربوط نیستند. بلکه به ناچاریِ مواجهه با جامعه ی جدید و پس مانده های شکلیِ آن مربوط اند. به قالب های فکری و
نه ظواهر آن ها. به منشا بروز و نه بروز!
نظرات
ارسال یک نظر