از دفترِ یادداشت، یکی دو ماهِ پیش:
خدا را به شکلِ ماه و در هلالِ ماه می دیده اند.
یکی دو تا از دوستان در گروهی ذکرِ تصورِ خدای کودکیشان کردند. حلولِ خدا در هلالِ
ماه لابد جوابِ خوبی است در بسترِ تربیتِ اسلامی. اما فراتر، خودِ خدا را ماه تصور
می کرده اند. درستِ مثلِ تصوری که هگل از خدای زرتشت داشته و بسیاری مُسلمین هم از
گبرها دارند. نور نه نمادی از خدا نه نشانه ای از او که خود خداست. خدا نه تپشِ
درونیِ مظاهرِ طبیعت که خود یکی از این مظاهر است. تاریخِ شخصیِ خودِ آدم چقدر تنه
به تنه ی تاریخِ بشر می زند؟ لابد اینجور تصوری را یک زمان یک عده قویا داشته اند.
لابد. من که نمی دانم.. من از خدا وقتِ بچگی چه تصوری داشتم؟ چیزی یادم نمی آید.
مراجعه به بچگی هم مثلِ مراجعه به تاریخ و متونِ قدیمی است. مثلِ که شاید نشود
گفت. اما خُب اشتراکاتی هست و فکرِ دچارِ فعال می تواند که کشفِ شهود کند. هر چه
فکر می کنم تصوری از خدا در کودکی به یادم نمی آید. خدا بود. همه جانبه و همه جایی
بود. حضوری قطعی و فراگیر. اما شکل نداشت. بچه ها گفتند و من هم فکرش بودم که در
مکتب خانه به ما (سنی ها) می گفتند خدا که چیز نیست. در ظرفِ فکرِ آدمی نمی گنجد.
غیرِ قابلِ تصور است. نباید آن را متصور شوی. تصورِ خدا در شکل و شمایلی خود می
تواند کفر محسوب شود. پیش تر حتی یادم نیست جوری دیده باشم خدا را. همان غیرِ
قابلِ تصور پیاده می کِشیدم از خانه به مسجد. اوایلِ وقتی بود که به شیراز آمده
بودیم. همان خدا لقمه ی دهان می شد. با همان خدا نقل و ماجرا داشتم آن قرآنِ قدیمی.
با آن ترجمه ی تحت اللفظیِ عجیب و غریب. آن کتاب چه سرنوشتی زیرِ دستِ من داشت.
راستی آن کتاب حالا کجاست؟ خدا راهی برای سخن گفتن بود؟ من آیا خدا را در کلمه نمی
دیدم؟ نه نمی دیدم. می خواندم. خدا راهی بود به سخن گفتن از جانبِ دیگری در گوشِ
من.
چه بچگی ها که
نکردم. چه حسرت ها که ندارم!
حال و گذشته و آینده
کِی از هم منفک شدند؟ به شیراز که آمدیم ( گفتم، از تهِ دل، با گریه ی مُدام، برای
اولین بار، شاید هم آخرین بار، کاش ... ولش کن. گفتن ندارد. سرِ خودت را درد نیاور)
چه جوانی ها که نمی کنم. کم کم بیست و سه سالم دارد می شود. حسرتی
آیا ندارم؟ جای حسرت، تلخی و کینه دارم... هوو... بچه که بودم از زمان چه تصوری
داشتم؟ چه جور جاری بود؟ بود اصلا؟ فکر کردن به زمان یعنی تفکیکِ آن. به گذشته،
حال و آینده. نبود آن وقت این حرفا. کتاب، زمانِ حالِ مطلق بود. زمانِ حال خواندنش
هم گمراه کننده است. زمانی نبود انگار.
حالا چطور؟ حالا که
تفکیک هست درهم آمیزیِ زمان معنایی دارد. حالا حالِ خودم بی که در وقتِ خودم نشسته
باشم. حالا هنوز گاهی حسِ بشریِ همه ی زمان ها را
حس می کنم اما همین خود نتیجه ی یک فکری است. حالا فکری شده ام. فکری شدن
ترکیب جالبی است. ما شُور زدن هم می گوییم. این یکی حتی جالب تر است. شُور زدن با
خود. حالا همش شُور می زنم. زمان مومیا نه، مومی در دست هم نه، نمی دانم واقعا
چطور بگویم. یک چیزهایی منفک یک چیزهایی در هم آمیخته. این جور کرکسِ درنده ای شده
زمان که هر روز، هر شبانه روز، جگرم را می خورد. ( حسش می کنی ؟)
کنارِ این پنجره چند
سال پیر می شوم. به یک آن. به یک لحظه. از بیست و دو تا سی هم پیر شدن نیست. اما
جوانی پیری این حرف ها همش یک سریِ چیزهای تعریف شده ی گٌه گرفته ای است که توی
سرِ ملت انداخته اند. من نه بچگی کرده ام نه جوانی می کنم و نه پیری خواهم کرد
احتمالا. پس چه فرقی می کند؟ چند روز، چند سال یا چند دقیقه؟ بچگی پیری یا جوانی؟
کنار پنجره نشسته ام و خُرده نورِ ترس خورده ای می ریزد روی کاشی ها. هیچ اصلا شبیهِ
خدا نیست. سر و صدای بازی بچه ها می آید. میزِ مطالعه ام جای خوبی است. گاهی می
توانم هوا بخورم. گاهی می شود ایستاد و دید زد. یک خانواده ی لابد خوشبختِ پاکستانی
یا شاید هم بنگالی. مسلمان به نظر نمی رسند. لابد برای همین مهاجرانِ خوشبختی اند.
زن و شوهر و بچه هاشون هر روز حوالیِ همین ساعات، شیش هفتِ عصر، شال و کلاه می
کنند و با توپِ فوتبالی می ریزند توی محله، شاد و خوش بخت و جَست جَست.
بین این چند
پاراگراف روزها فاصله افتاده است. هی ننویس و هی فکر کن. چند تا حرفِ دیگر به خودِ
دیجیتالم دارم. آینده آن جاست که یک عده در جای دیگر پیر می شوند. بوک لندِ سرِ خیابانِ
ارم هم دیگر به تازگی افتتاح نشده. سال ها گذشته. من اما حافظه ام ایستاده بر اعدادِ
بی شمارِ مرموزی که سر از شاخ و برگ های خیالیِ تازه در آورده اند. پا روی دلِ ترکیده
دیده ام کسی بگذارد؟ خود را فشرده باشد؟ رنج را اینطور طلبیده باشد؟
من پیشگویِ زندگیِ
خودمم یا با نوشتن به زندگیِ خودم شکل می دهم؟ نه این و نه آن. هم این و هم آن.
از کوچه ای به کوچه
ای و از خیابانی به خیابانی سُر می خوردم. زیرِ آفتابِ نیمروزی که بر نیمی از شهر
می تابید و بر نیمی دیگر نه. احساسِ غریبگی غریبه ای در سینه ام و فکرِ دلمرده ای
مکنده ی سرخوشیِ قدم هام. منتظرِ کوچه های خلوت تا با خیالِ راحت مسیرم را کج کنم.
سرم بالا. تا بهتر قدِ بلندِ ساختمان ها را ببینم. تا بیشتر احساسِ خفگی کنم. به
بهانه ی کتابی رفتم سروختِ حمید و خانومش. نه کتاب را داشتند و نه از غریبگی و نا
راحتی کم شد. باز به بهانه کتابی دیگر برگشتم سرِ due torri توی صفِ کتابفروشی feltrinelli ایستاده تا
نوبتم برسد. خانمی قد و بالای یکی یکی مردم را می پایید و اگر دستکش دستشان نبود
بشان یکی می داد تا ناقلِ کرونا به جسمِ کتاب ها نباشند. من دستکش دستم بود و ماسک
روی صورتم. مثلِ اغلبِ بقیه ی آدم ها در اغلبِ جاهای دنیا. طبیعتا باید دستکشِ دیگری
می داد آخر از کجا معلوم که همین دستکشِ من ناقل نباشد؟ اما نداد و رفتم تو. کتابِ
موردِ نظرم را که سفارشِ دوستی بود برای کسی نداشتند. اما خب خوب ول چرخیدم توی
کتابخونه. مشغولیت و یک نگرانیِ بیخود و یک آزارِ بی جا امانِ چشمِ رها و جانِ
آزاد را ازم گرفته بود. اما خُب، کمی بهتر شدم. اقلِ کم توی کتابخانه احساسِ غریبگی
نمی کردم. احساس می کردم چند نفری را می شناسم و بلکه آن هام مرا یادشان باشد.
چند تایی را خوب تر می شناسم. تعدادی آشناهام اند. برخی آشنای دوستانم اند. برخی
را اسمی جایی ازشان شنیده ام. تعریف از لطفِ یکی دوتایی را از یکی دو تا دیگر یادم
آمد. خوب ندیدم اما خوب چرخیدم. نامِ
کتاب ها را کمتر و اسمِ نویسندگان را بیشتر دید زدم. چندتایی ماجرا از ایران هم جایی
داشتند. با سردرِ تحمیلیِ چیزهایی کلیشه ای. طوری که جلبِ توجهِ خارجی هاست. دختری
لنگ وا کرده نشسته روی یک صندلی، عینکِ جیغی به چشم و از کناره ی راستِ تصویر خانمی
چادری، مُسن در حالِ حرکت. همه جلوی یک پیتزافروشی. این هم لابد یعنی زد و خوردِ
نسل ها، لابد باز سنت و باز مدرنتیه در سرزمینِ کنجکاوی برانگیزِ آیت الله
ها. پیتزا فروشی بود. پیتزا مینی معلوم
نیست چند هزار تومن. سمبوسه پیتزایی سه هزار و پونصد تومن. لابد حالا قیمت ها باز
طبقِ معمول بالا رفته اند. عینا همان پیتزا فروشی. همان پیتزا فروشی. توی یک
کوچه ای که دو سرِ وسطِ آن دو تا ساختمونِ قشنگِ تهرونیِ قجری هنوز هم لابد هست.
حالا چرا دقیقا این پیتزافروشی؟ تهران به این بزرگی... نه. یادش اصلا به خیر نیست.
یادش آتیشم می زند. یادش گره خورده به تشی که به جانِ استخوان هام افتاده. که گرهی
در ابروم انداخته. که چینی به پیشانی ام خواهد ماند. که خونی، نه از آن گونه که
به حرکت وا دارد، از آن گونه که مانعِ دخول است، جلوی چشمم را گرفته. آن پیتزافروشی.
آن تهرانی که در آن مسافر هم نبودم. رهگذری بودم همیشه. نامش را نبر. نامش را نیاور.
سرت را بگیر پایین. برگرد به زندگی ات. برو از این کتابخانه از این کتابفروشی بیرون.
فلترینلی را فراموش کن. حزبِ کمونیستِ ایتالیا را فراموش کن. پازولینی را فراموش
کن. فاشیست ها را فراموش کن. اومبرتو اکو هم کسی نبوده. مثلِ آگامبن. حتی اگر
زنده، کسی نیست. کَس، کُسی است که لَه لَه می زند. برو گورت را گم کن. برگرد به
اتاقت. برگرد و فراموش کن. هر کَسی را. هر کُسی را. سنگ روی سنگ بنا می شود. اما
فقط در دل. فقط در سر. فقط در غیاب. فقط در فراموشی. فقط در از یاد بردنِ نام ها.
نام های اول. نام های آخر. تو بگو تقی به توقی، بپاشی از هم و بریزد روی سرِ بی
پیکرت. تو بگو جوشِ زیادی نزن. تو بگو مشغولِ خودت سنگ هم.. نه.. سنگ زیادی سخت
است.. پیش خوب است. پیشِ مُه را می گویم. پیش روی پیش. بساز و مفروش. معبدِ خودت
را و عبادت کن. یکی یکی نام ها را. کسانِ فراموش را. عبادت کن. بخوان. اقرا.
نظرات
ارسال یک نظر