رد شدن به محتوای اصلی

گفتن از نگفتن

.


  فکرها و ایده‌ها همه از آستانه‌ی پنجره می‌پرند و دیگر بر نمی‌گردند. به خطی در گوشه‌ای از آسمان که خیره بشوی حباب ابرها حایل جانت می‌شوند و فراموشی سفیدی به چشم‌هایت می‌‌ریزد.


 این‌ها را که می‌گویم همه از غم‌ نگفتن و دشواری گفتن است. گفتنِ نگفتن است.


نه یک بار که هر‌ از‌ چند‌ شبی با خیال نوشتن به خانه برگشتم. در طول راه با خودم مرور کردم. ابتدا و انتها ساختم و جمله‌ها را هی از هم کم و به هم زیاد کردم. به جای امنی که رسید اما امانم بُرید. ترسیدم از خودم. از خودم این روزها می‌ترسم. از غوطه‌ور شدن در خيالات خودم می‌ترسم. از زمانی که گذشته می‌ترسم. از فردایی که می‌گذرد می‌ترسم. سرخوشانه سر می‌کنم و سر می‌کشم اما می‌دانم بالاخره باید جایی متوقف شوم و از جایی که ناتمام گذاشته‌ام ادامه بدهم. فکرهای خیس را از دهانم بیرون بکشم و نفس بلندی بکشم و همه‌ی جاهایی خالی را قورت بدهم و بنشینم به تماشا. تماشای غیاب خودم در این نمایش کِشدار ابدی. 


در انتظار کسی هستم که پرده‌ها را بالا بکشد. لای درز پنجره‌ها را بگیرد. با خودش سیاهی دربرگیرنده داشته باشد. مرا مثل قرصی در آب حل کند و سر بکشد. خسته شدم از این همه فکر که یکی یکی پریدند پایین. خسته شدم از خیال پرواز و با سر به زمین خوردن. از خط، از خطا، از ابر، از حباب، از حایل و از این همه سفید کورکننده.



چه می‌کنم؟ سر می‌کنم و سر می‌کشم. سری گاهی به یادداشت‌های سه سال پیش می‌زنم و بغض می‌گیردم و حیرت می‌کنم. کار کتاب اما به لطف امین و امیرحسین مثل این که خوب پیش رفته. آنچه باید نوشته می‌شد البته تقریبا همان دو سه سال پیش نوشته شده است. کم کم باید نوشتن تزم را هم با استخوان‌بندی قدیمی و آنچه اضافه شده و باید بشود از سر بگیرم. باید به خودم محدودیت کارم را بقبولانم و شروع کنم به نوشتن. هدف فعلا به سر رساندن کار است و یکی یکی تیک خوردن لیست ضرورریات. امتحان و کارآموزی و انتخاب رشته و ایران و ... اما حلا چه دارم که بگویم؟ چیزهایی زیادی که نمی‌خواهم و نمی‌توانم. حرف‌هایی سُر. فکرهایی کله‌پا.


آن همه شور و حرف‌ِ زدنی را هی به عقب انداختم و حالا که هیچ چیزی برای گفتن نمانده به صرافت گفتن افتاده‌ام. 


چیزکی هم از رباعیات عطار در تلگرام خوانده‌ام. به یاد غياب قطعی آن‌هایی که نمی‌شناسم و غیبت دوستی که تلنگری زد به لذت از دست‌رفته‌ی شنیدن و شنیده‌شدن و رفت. راهی رویا شد. 

کجا گناه من است اما که در تاریکی چشم‌هایم پنهان مانده‌ است؟


در مراثی رفتگان

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

طاقِ نور در خیالِ برکه؛ کمی درباره ی «برکه ی خشک» فیلمی از حسنِ بنی هاشمی

 از برکه ی خشکِ حسنِ بنی هاشمی (محصولِ 1351 سینمای آزادِ ایران، با بازیگریِ ابراهیم منصفی و طاهره هاشمی)، نسخه ی نیمه جانی مانده با صدای خراب و نخ به نخ شدنِ بافتِ تصویر. دیدنِ زیباییِ فیلم به دیدنِ زیباییِ آفتابِ در حالِ غروبی می مانَد که از پسِ گرد و غبارِ بندر در پشتِ شیشه ی ماتی به تماشای آن نشسته باشیم. دور و گنگ اما همچنان و هنوز زیبا .     از شیراز که به سمتِ لار در حرکت باشیم اولین گنبدهای برکه [1]  و مناره های مسجد خبر از جغرافیا و متنِ فرهنگیِ دیگری می دهند که امروزه هرمزگان و جنوبِ فارس و شرقِ بوشهر و آنسویِ خلیجِ فارس را در بر می گیرد. فیلم های حسنِ بنی هاشمی در بسترِ این جغرافیا هستی گرفته اند. مساجد و برکه ها پا به پای دریا نه فقط پس زمینه ی جغرافیایی، بنابر اهمیتشان در زیستِ روزمره ی مردم و حافظه ی فیلمساز، بُنمایه های آثارِ اویند. این عناصرِ جغرافیایی البته در فیلم های داستانیِ کوتاهِ او محلِ تجربه ورزیِ سینمایی قرار می گیرند و در آثارِ مستندش دریچه ی ورود اند به متنِ جغرافیایی-فرهنگیِ خاصِ این مناطقِ خودمونی نشین و بندری. در واقع کارنامه ی سینماییِ او در نسبتِ میان

زبان محلی؛ فرصت یا محدودیت؟

    به مناسبتِ روز جهانیِ زبانِ ‌مادری در روز دومِ اسفند گفتگوی یک ساعته‌ای داشتم با عنوانِ «زبان محلی؛ فرصت یا محدودیت؟» در صفحه‌ی اینستاگرامِ گروهِ نردبانِ گراش . گفتگویی به پیشنهاد و برنامه ریزیِ دوستانِ عزیزِ گراشی‌ام و با محوریتِ مناطقِ خودمونی‌نشین/اچمی‌زبان.   فرصت کوتاه بود و شرحِ مسائل بمانَد برای وقتِ انتشارِ کارِ پیشِ رو.  در این‌جا من در پیِ تعیین و تکلیف برای کسی نبودم. غرض طرحِ یک‌سری استدلال و شواهد بود بر حسبِ دیدگاه و مطالعات و تجربه‌ی زیسته‌ام.  ساختار ارا ئه‌ ی بحثم را اینطور می‌توانم خلاصه کنم: از وجوه سلبی عموما نسبت  ‎ داده‌‌شده به گویش‌ها/زبان‌های محلی شروع کردم. این وجوهِ سلبی، محدودیت‌ها یا چنان که توضیح داده‌ام پیش داوری‌ها، موارد و ابعاد گوناگونی دارند. از عقلِ سلیمِ عرفیِ مردم و نگرانی‌های خانواده‌ها تا سرکوفت‌ها و در مقابلِ هم قراردادن‌های معلمین و متخصصین و پژوهشگران. در نتیجه‌ی انباشتِ همه‌ی این‌ها، زبان‌های محلی و گویشورانِ آن در موقعیتِ ضعف قرار می‌گیرند. این موقعیتِ ضعف اما ناگهانی پدید نیامده. نتیجه‌ی انتخاب‌ها/ ضرورت‌های سیاسی و فرهنگی خاصی است که

یک خرده‌ای درباره ی شیراز و وضعِ بی مثالش

سردرِ این متن اعلامِ بیزاری از خیلی هاست که نه نامی از ایشان می برم و نه یادی ازشان می کنم.   سالِ اولِ دانشگاه بود که توفیق به سرش زد برنامه ای برگزار کند با عنوانِ عبید زاکانی و با محوریتِ طنز در ادبیات. ما هنوز یک مایی بودیم آن وقت. از روزهای مدرسه‌ی توحید، انجمنِ باهمانِ تنهایان و گروهِ تلگرامیِ «پر وا». این فاصله بین پر و وا هنوز انقدر زیاد وا نشده بود که شد. تصمیم بر دعوت از جوادِ مجابی بود. او که هم مفصلا درباره‌ی طنز کار کرده بود. هم رمانی با محوریتِ عبید زاکانی داشت و هم اهلِ قزوین بود. ما بی‌پروایان شدیم دست‌اندر‌کارِ برگزاری آن برنامه که به مدیریتِ خودِ محمدحسین برگزار شد. یادِ آن روزها به بهانه‌ی حرفِ دیگری است که هر چه پیش برویم معلوم‌تر می‌شود.    کیفِ چرمِ مجابی از همان دمِ ورود به فرودگاهِ شیراز سپرده شد به من.   کیفی معمولی نبود. از بر‌و‌روش هم پیدا. مهم‌تر از بر‌و‌رو اما تاکیدِ خودش بود. گفت می‌دانی این کیف را از کِی دارم؟ از زمانِ جشنِ هنرِ شیرازتان. من جوانی بودم که خبرنگاری می‌کردم برای جشن. به هر کداممان یکی از این کیف‌ها دادند و تویش هم یک ویسکیِ ن