رد شدن به محتوای اصلی

شعری از السا مورانته برای پازولینی

  پس از انتشار کتاب شعر «شعری به شکل گل رز» السا مورانته سخت پیر پائولو را به باد انتقاد گرفته بود. در مطلبی علنا به ریاکاری و عشق دروغین و بد‌اعتقادی ایدئولوژیک و آنچه او نارسیسیسم می‌دانست در کتاب او تاخته بود. این اما پایان رفاقت آن‌ها نبود. همسفر و همراه در مشترکات‌ و تفاوت‌هایشان باقی ماندند تا مشغله‌های زندگی‌ در سال‌های پایانی بین این دو رفیق فاصله بیندازد. اما مرگ نیز پایان این رابطه نبود. شعری که در ادامه می‌خوانید آخرین خداحافظی مورانته با رفیقی است که یاد و شخصیتش تا سال‌ها بعد نیز برای او الهام بخش باقی ماند. 

 درباره ارجاعات شعر یک نکته لازم به ذکر است:
در ابتدای شعر ارجاع مورانته به مطلبی است که پازولینی در نکوهش جنبش‌ دانشجویی در ۶۸ نوشته بود. در واقع «چرا که فاشیست‌ بودند مثل سبیل‌هایشان» نه طعنی به فاشیست‌ها که اشاره‌ای به کمونیست‌ها و رابطه‌ی پر فراز و نشیب پازولینی با حزبی است که به آرمان‌هایش باور داشت اما در آنجا نیز عنصری نامطلوب و ناسازگار محسوب می‌شد. 


به پ.پ.پ. در هیچ کجا
السا مورانته

همین‌طور است
تو -چنان که گفته می‌شود- فرار را بر قرار ترجیح دادی 
در واقع، تو -چنان که گفته می‌شود- یک ناساگار بودی 
و در نهایت خودت را قانع کردی
هرچند همیشه همین بودی: یک ناسازگار.

پیرها پشت سر به تو ترحم می‌کردند
حتی اگر برای بیانیه‌هایشان از تو امضا می‌خواستند 
و جوان‌ها تف به صورتت می‌انداختند
چرا که فاشیست بودند مثل سبیل‌هایشان:
(پیش‌تر، همین را گفته بودی اما
در یک نقطه اشتباه کرده بودی:
این‌ها فاشیست‌ترند از سبیل‌هایشان)
به صورتت تف می‌انداختند
 اما آن‌ها نیز 
از تو برای بروشور‌هایشان پروپاگاندا می‌خواستند و 
پول برای تیم‌های کوچکشان.

و تو دریغ نمی‌کردی
می‌دادی و می‌دادی 
و آن‌ها می‌گرفتند و می‌گفتند: او می‌دهد 
-در شایعات حقیرشان پچ ‌پچ می‌کردند-
“به عشق خودش”. زنده‌باد زنده‌باد
هر کس به خود عاشق است و به دیگران نیز عاشق است همانند خودش
آن‌ها از دیگران متنفرند همانند خودشان 
و بلکه در چنین عدالتی است که باور دارند
به نهادن بنیان یک انقلاب.

تفاوتت را به رویت می‌آوردند
با گفتن این که: همجنسگرا هستی
در واقع، آن‌ها از بدن زنان استفاده می‌کنند 
هر جوری که می‌خواهند.
 در استفاده کردن از آن آزاد هستند
هر جوری که می‌خواهند.
بدن زنان گوشت مصرفی است
اما بدن مردان احترام می‌طلبد. و چرا نه!
این اخلاق آن‌هاست. 
اگر دختری خیابانی 
یکی از آن‌ها را کشته باشد 
توجیه نمی‌کنند او را که نابالغ است.

اما در حقیقت در حقیقت در حقیقت 
آنچه تو خودت را به خاطر آن متفاوت می‌پنداشتی
تفاوت حقیقی تو نبود.
تفاوت حقیقی تو شعر بود. 
این است آخرین حجت برای نفرتشان 
چرا که شاعران نمک زمین هستند و 
آن‌ها زمین را بی‌مزه می‌خواهند.
در واقع آن‌ها ضد-‌طبیعت هستند
و تو طبیعت هستی: شعر یعنی طبیعت 
و همین‌طور است: حالا تو فرار را بر قرار ترجیح دادی.

دیگر به روزنامه‌ها اهمیت نمی‌دهی 
-دعاهای صبحگاهت-
با بحران‌های دولت و
سقوط لیره و 
قانون‌های کوچک و بزرگ
قانون‌گذاری‌های کوچک و بزرگ.
امیدوارم
-برای مدت کوتاهی-
آخرین رحمت زمینی را نگه داشته باشی
یعنی خندیدن و لبخند زدن.
که تو از آنجایی که هستی
-برای مدت کوتاهی-
از آنجا که هیچ‌کجاست
و محل عبور توست 
بخندی و لبخند بزنی
به سودها و دودوتا چهارتاها و 
مجموع درآمدها و 
فرار سرمایه‌ها و تخلفات مالیاتی و 
مشغله‌هایشان...
که تو بتوانی بخندی و لبخند به لبت بیاید برای یک لحظه
پیش از آن که بازگردی
به بهشت.

تو فقیر بودی
و سوار بر آلفایت می‌رفتی چنان که فقرا می‌روند 
تا در میان هم‌ولایتی‌هایت خودی نشان بدهی:
فقرا،
به عادات یک شهرستانی به روز
به مانند کودکانی که پز می‌دهند از همه ثروتمندتر هستند
برای نیازشان به عشق دیگران 
تو در واقع سخت این را می‌خواستی:
تا همانند دیگران باشی
و در عوض
نبودی. 
متفاوت اما چرا؟
چرا که شاعر بودی. 
و آن‌ها این را بر تو نمی‌بخشند:‌ شاعر بودن را. 

اما تو بخند
روزنامه‌ها و رسانه‌های جمعی‌‌شان را وابگذار 
و با شعرهای منزوی خود برو
به بهشت. 
کتاب شعرت را 
هدیه کن به نگهبان بهشت و 
ببین چطور 
پیش پایت باز می‌شود 
در طلایی‌
پیر‌پائولو، رفیق من 





نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

طاقِ نور در خیالِ برکه؛ کمی درباره ی «برکه ی خشک» فیلمی از حسنِ بنی هاشمی

 از برکه ی خشکِ حسنِ بنی هاشمی (محصولِ 1351 سینمای آزادِ ایران، با بازیگریِ ابراهیم منصفی و طاهره هاشمی)، نسخه ی نیمه جانی مانده با صدای خراب و نخ به نخ شدنِ بافتِ تصویر. دیدنِ زیباییِ فیلم به دیدنِ زیباییِ آفتابِ در حالِ غروبی می مانَد که از پسِ گرد و غبارِ بندر در پشتِ شیشه ی ماتی به تماشای آن نشسته باشیم. دور و گنگ اما همچنان و هنوز زیبا .     از شیراز که به سمتِ لار در حرکت باشیم اولین گنبدهای برکه [1]  و مناره های مسجد خبر از جغرافیا و متنِ فرهنگیِ دیگری می دهند که امروزه هرمزگان و جنوبِ فارس و شرقِ بوشهر و آنسویِ خلیجِ فارس را در بر می گیرد. فیلم های حسنِ بنی هاشمی در بسترِ این جغرافیا هستی گرفته اند. مساجد و برکه ها پا به پای دریا نه فقط پس زمینه ی جغرافیایی، بنابر اهمیتشان در زیستِ روزمره ی مردم و حافظه ی فیلمساز، بُنمایه های آثارِ اویند. این عناصرِ جغرافیایی البته در فیلم های داستانیِ کوتاهِ او محلِ تجربه ورزیِ سینمایی قرار می گیرند و در آثارِ مستندش دریچه ی ورود اند به متنِ جغرافیایی-فرهنگیِ خاصِ این مناطقِ خودمونی نشین و بندری. در واقع کارنامه ی سینماییِ او در نسبتِ میان

زبان محلی؛ فرصت یا محدودیت؟

    به مناسبتِ روز جهانیِ زبانِ ‌مادری در روز دومِ اسفند گفتگوی یک ساعته‌ای داشتم با عنوانِ «زبان محلی؛ فرصت یا محدودیت؟» در صفحه‌ی اینستاگرامِ گروهِ نردبانِ گراش . گفتگویی به پیشنهاد و برنامه ریزیِ دوستانِ عزیزِ گراشی‌ام و با محوریتِ مناطقِ خودمونی‌نشین/اچمی‌زبان.   فرصت کوتاه بود و شرحِ مسائل بمانَد برای وقتِ انتشارِ کارِ پیشِ رو.  در این‌جا من در پیِ تعیین و تکلیف برای کسی نبودم. غرض طرحِ یک‌سری استدلال و شواهد بود بر حسبِ دیدگاه و مطالعات و تجربه‌ی زیسته‌ام.  ساختار ارا ئه‌ ی بحثم را اینطور می‌توانم خلاصه کنم: از وجوه سلبی عموما نسبت  ‎ داده‌‌شده به گویش‌ها/زبان‌های محلی شروع کردم. این وجوهِ سلبی، محدودیت‌ها یا چنان که توضیح داده‌ام پیش داوری‌ها، موارد و ابعاد گوناگونی دارند. از عقلِ سلیمِ عرفیِ مردم و نگرانی‌های خانواده‌ها تا سرکوفت‌ها و در مقابلِ هم قراردادن‌های معلمین و متخصصین و پژوهشگران. در نتیجه‌ی انباشتِ همه‌ی این‌ها، زبان‌های محلی و گویشورانِ آن در موقعیتِ ضعف قرار می‌گیرند. این موقعیتِ ضعف اما ناگهانی پدید نیامده. نتیجه‌ی انتخاب‌ها/ ضرورت‌های سیاسی و فرهنگی خاصی است که

یک خرده‌ای درباره ی شیراز و وضعِ بی مثالش

سردرِ این متن اعلامِ بیزاری از خیلی هاست که نه نامی از ایشان می برم و نه یادی ازشان می کنم.   سالِ اولِ دانشگاه بود که توفیق به سرش زد برنامه ای برگزار کند با عنوانِ عبید زاکانی و با محوریتِ طنز در ادبیات. ما هنوز یک مایی بودیم آن وقت. از روزهای مدرسه‌ی توحید، انجمنِ باهمانِ تنهایان و گروهِ تلگرامیِ «پر وا». این فاصله بین پر و وا هنوز انقدر زیاد وا نشده بود که شد. تصمیم بر دعوت از جوادِ مجابی بود. او که هم مفصلا درباره‌ی طنز کار کرده بود. هم رمانی با محوریتِ عبید زاکانی داشت و هم اهلِ قزوین بود. ما بی‌پروایان شدیم دست‌اندر‌کارِ برگزاری آن برنامه که به مدیریتِ خودِ محمدحسین برگزار شد. یادِ آن روزها به بهانه‌ی حرفِ دیگری است که هر چه پیش برویم معلوم‌تر می‌شود.    کیفِ چرمِ مجابی از همان دمِ ورود به فرودگاهِ شیراز سپرده شد به من.   کیفی معمولی نبود. از بر‌و‌روش هم پیدا. مهم‌تر از بر‌و‌رو اما تاکیدِ خودش بود. گفت می‌دانی این کیف را از کِی دارم؟ از زمانِ جشنِ هنرِ شیرازتان. من جوانی بودم که خبرنگاری می‌کردم برای جشن. به هر کداممان یکی از این کیف‌ها دادند و تویش هم یک ویسکیِ ن