رد شدن به محتوای اصلی

چش و تش



 مجموعه نوشته‌های روایی و تحلیلی «چَش و تَش» یا «نگاه در آتش» جدا از این که پنجره‌‌ای است به دیدار گرمسیرات و افق دید مردم کرانه‌ها و به خصوص پس‌کرانه‌های خلیج فارس، تاملی نیز هست بر درکی که ما از تاریخ معاصر ایران در هستی امروزمان داریم‌. در این تاملاتی که نوشتن آن حدود سه سال پیش به پایان رسیده بود به نوبه‌ی خودم به بازنگری گرایش‌های مردم‌شناسانه در دوره‌های پهلوی اول و دوم ، نسبت گویش‌ها و زبان‌های مادری با زبان فارسی ادبی و معیار و مرور مفاهیمی که پیرامون ایران چنان نقش‌هایی بر ستون خیالم کنده شده بود پرداخته‌ام‌: گاه به پیروی از خیالات این نقوش و گاه به طرد آن و گاه نیز به فرو ریختن پی‌های ستونی که نقش‌ها بر آن حاکم است.


پاره‌ای از فصل چهارم از مطلبی با عنوان «پرسش از ایران»:

«نشـان به آن نشـان که ما مردمی بوده‌ایم با فرهنگی شـفاهی که سینه‌به‌سینه حکایتها و تاریخمان را منتقل می‌کردیم. این مای اغلب روایت‌شده به زبان پـدران و بـزرگان، در برابـر سـتون‌های محکـم نثـر اروپایـی، گنـگ خـواب‌زده‌ای شـد کـه زبـان بازگفتـن آنچـه را نیـز کـه بـر سـرش آمـده، نداشـت. اینطـور اسـت که ما مردمی کاشـف‌به‌عمل‌‌آمده شـده‌ایم. دیگرانی بودند که آمده بودند، گردوخاک‌هـا را روفتـه بودنـد تـا بـه مـا از مـا چیزهایـی بگوینـد. دهـان وامانـده طالب‌ کلماتی شـد که آن دیگری قاهر در دهانش گذاشـت. آن دیگری اما دل در گـروی مـا نداشـت و رفـت. ما ماندیـم و خاطره‌های ازدسـت رفته و زبان‌های پریشـانی کـه هریـک چیزهایـی می‌گفتنـد، نه از خـود و نه از دیگـری. نه چندان روشـنی‌بخش و نـه حتـی به‌وضـوح. ایـن مـای مانـده حـالا اسـیر زورهایـی بـود کـه بـی عنایـت بـه خویـش طلب همسـان شـدن بـا غـرب و در غرب داشـتند.  عنایتـی بـه خویـش نبـود؛ چرا کـه چیـز درخـوری لابـد بـه چشـم هوشـیار دیـده نمی‌شد. شکل این کل جدید اما در نهایت شکلی مطلوب همگان در سراسر ایـن سـرزمین نبـود. ایـن شـکل در جـای خاصـی تمرکـز یافـت و شـکل گرفـت و مسـئلۀ خـود را بـه کل مناطـق دیگـر نیز حواله کـرد. حال نه تنهـا در برابر دیگری غربـی، در برابـر دیگـری خـودی نیـز مردمـی بی پناه شـده بودیم  که جـز در حل و منحـل شـدن در ایـن کل، هیـچ اجازۀ بـروز مکتوبی نبود. رسـما اعلام حضوری اغلـب نداشـتیم، مگـر بـه کنایـه، بـه اشـاره. مگـر در کنـج خانـه و خاطـر. حـالا مردمـی چندبار مصادره‌شـده بودیـم، چنـد بـار کوفتـه و کوبیـده شـده. زبانـی به گفت‌وگـو نداشـتیم. جرئت واداشـتن خود به سـخن گفتـن را از یاد بـرده بودیم. بسـترها یکی‌یکـی ریختـه بودنـد. ایمانـی بـه خـود نبـود. اعتمـادی بـه دیگـری نبـود. مـا فرامـوش شـده بودیـم و همچنـان در فراموشـی خـود غوطه‌وریـم. همچنـان در انتظـار دری هسـتیم کـه گشـوده شـود. همچنـان در پـس درهـای بسـته وامانده‌ایـم.»








نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

طاقِ نور در خیالِ برکه؛ کمی درباره ی «برکه ی خشک» فیلمی از حسنِ بنی هاشمی

 از برکه ی خشکِ حسنِ بنی هاشمی (محصولِ 1351 سینمای آزادِ ایران، با بازیگریِ ابراهیم منصفی و طاهره هاشمی)، نسخه ی نیمه جانی مانده با صدای خراب و نخ به نخ شدنِ بافتِ تصویر. دیدنِ زیباییِ فیلم به دیدنِ زیباییِ آفتابِ در حالِ غروبی می مانَد که از پسِ گرد و غبارِ بندر در پشتِ شیشه ی ماتی به تماشای آن نشسته باشیم. دور و گنگ اما همچنان و هنوز زیبا .     از شیراز که به سمتِ لار در حرکت باشیم اولین گنبدهای برکه [1]  و مناره های مسجد خبر از جغرافیا و متنِ فرهنگیِ دیگری می دهند که امروزه هرمزگان و جنوبِ فارس و شرقِ بوشهر و آنسویِ خلیجِ فارس را در بر می گیرد. فیلم های حسنِ بنی هاشمی در بسترِ این جغرافیا هستی گرفته اند. مساجد و برکه ها پا به پای دریا نه فقط پس زمینه ی جغرافیایی، بنابر اهمیتشان در زیستِ روزمره ی مردم و حافظه ی فیلمساز، بُنمایه های آثارِ اویند. این عناصرِ جغرافیایی البته در فیلم های داستانیِ کوتاهِ او محلِ تجربه ورزیِ سینمایی قرار می گیرند و در آثارِ مستندش دریچه ی ورود اند به متنِ جغرافیایی-فرهنگیِ خاصِ این مناطقِ خودمونی نشین و بندری. در واقع کارنامه ی سینماییِ او در نسبتِ میان

زبان محلی؛ فرصت یا محدودیت؟

    به مناسبتِ روز جهانیِ زبانِ ‌مادری در روز دومِ اسفند گفتگوی یک ساعته‌ای داشتم با عنوانِ «زبان محلی؛ فرصت یا محدودیت؟» در صفحه‌ی اینستاگرامِ گروهِ نردبانِ گراش . گفتگویی به پیشنهاد و برنامه ریزیِ دوستانِ عزیزِ گراشی‌ام و با محوریتِ مناطقِ خودمونی‌نشین/اچمی‌زبان.   فرصت کوتاه بود و شرحِ مسائل بمانَد برای وقتِ انتشارِ کارِ پیشِ رو.  در این‌جا من در پیِ تعیین و تکلیف برای کسی نبودم. غرض طرحِ یک‌سری استدلال و شواهد بود بر حسبِ دیدگاه و مطالعات و تجربه‌ی زیسته‌ام.  ساختار ارا ئه‌ ی بحثم را اینطور می‌توانم خلاصه کنم: از وجوه سلبی عموما نسبت  ‎ داده‌‌شده به گویش‌ها/زبان‌های محلی شروع کردم. این وجوهِ سلبی، محدودیت‌ها یا چنان که توضیح داده‌ام پیش داوری‌ها، موارد و ابعاد گوناگونی دارند. از عقلِ سلیمِ عرفیِ مردم و نگرانی‌های خانواده‌ها تا سرکوفت‌ها و در مقابلِ هم قراردادن‌های معلمین و متخصصین و پژوهشگران. در نتیجه‌ی انباشتِ همه‌ی این‌ها، زبان‌های محلی و گویشورانِ آن در موقعیتِ ضعف قرار می‌گیرند. این موقعیتِ ضعف اما ناگهانی پدید نیامده. نتیجه‌ی انتخاب‌ها/ ضرورت‌های سیاسی و فرهنگی خاصی است که

یک خرده‌ای درباره ی شیراز و وضعِ بی مثالش

سردرِ این متن اعلامِ بیزاری از خیلی هاست که نه نامی از ایشان می برم و نه یادی ازشان می کنم.   سالِ اولِ دانشگاه بود که توفیق به سرش زد برنامه ای برگزار کند با عنوانِ عبید زاکانی و با محوریتِ طنز در ادبیات. ما هنوز یک مایی بودیم آن وقت. از روزهای مدرسه‌ی توحید، انجمنِ باهمانِ تنهایان و گروهِ تلگرامیِ «پر وا». این فاصله بین پر و وا هنوز انقدر زیاد وا نشده بود که شد. تصمیم بر دعوت از جوادِ مجابی بود. او که هم مفصلا درباره‌ی طنز کار کرده بود. هم رمانی با محوریتِ عبید زاکانی داشت و هم اهلِ قزوین بود. ما بی‌پروایان شدیم دست‌اندر‌کارِ برگزاری آن برنامه که به مدیریتِ خودِ محمدحسین برگزار شد. یادِ آن روزها به بهانه‌ی حرفِ دیگری است که هر چه پیش برویم معلوم‌تر می‌شود.    کیفِ چرمِ مجابی از همان دمِ ورود به فرودگاهِ شیراز سپرده شد به من.   کیفی معمولی نبود. از بر‌و‌روش هم پیدا. مهم‌تر از بر‌و‌رو اما تاکیدِ خودش بود. گفت می‌دانی این کیف را از کِی دارم؟ از زمانِ جشنِ هنرِ شیرازتان. من جوانی بودم که خبرنگاری می‌کردم برای جشن. به هر کداممان یکی از این کیف‌ها دادند و تویش هم یک ویسکیِ ن