رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

Laboratoria di Poesia

     تجربه نوشتن شعر به زبانی که نه زبان مادری‌ات بوده است و نه زبان آموزش رسمی، مهیا‌ کردن فرصتی است برای ایجاد ارتباط فکری و عاطفی ‌عمیق‌تر با تاروپود‌ زبان مقصد. درست که كلمات و تعابير‌، تاريخ ‌شخصی و بار عاطفی کمتری دارند اما به نظرم نبايد این‌جور از نوشتن را به توصيفات محدود‌کننده محصور کرد. این شکل از نوشتن خلاقانه از یک طرف فضایی تعاملی برای آموزش زبان ايجاد می‌کند، دقيقا همان کاری که آندره‌آ انجام داد و از طرف دیگر به تقویت رابطه نویسنده/ زبان‌آموز با زبان مقصد کمک می‌کند و همین رنگ و روی‌ تازه‌ای به تجربه‌زیسته‌اش می‌دهد.   یک مدتی است که به تشویق عزیزان به نوشتن بیشتر و جدی‌تر به انگلیسی و انتشار آن‌ها فکر می‌کنم. این تجربه اخیر به ایتالیایی مصمم‌ترم کرد به برداشتن موانع ذهنی در مواجهه با زبان‌های مقصد.    از آخرين باری که برای جمعی شعری خوانده بودم سال‌ها می‌گذشت و این اتفاق را به فال نیک می‌گیرم. در سال‌های پس از مدرسه شعر همیشه به چیزی خصوصی‌تر در زندگی‌ام تبدیل شد که البته فضای فرهنگی شیراز هم در این انتخاب و دوری‌گزینی از شاعر خطا‌ب‌‌شدن بی‌تاثیر نبود. از آن سال‌ها، ماند
پست‌های اخیر

به جست‌وجوی برادرانی که دیگر نیستند

   در شعر «ده ژوئن» که بیشتر به نام «من قدرتی از گذشته هستم» شناخته شده است پازولینی گذشته مد‌نظر خودش را احضار می‌کند یا درست‌تر آن که بگویم به ندای احضار آن گذشته در رد خرابی‌هایش پاسخ می‌دهد و درست در آستانه‌ی پیشرفت و دگرگونی‌های عظیم، بر شهادت خودش از آن دنیای قدیم، صحه می‌گذارد.  منظور او از «سنت» مسلما آن چیزی نیست که در ابتدا از این واژه متبادر به ذهن می‌شود. چنان که پیشتر متنی از پازولینیِ بسیار جوان را در تعریف خلاقانه‌ای که از سنت دارد همینجا ترجمه کرده بودم. «برادرانی که دیگر نیستند» نیز در طنین مذهبی‌اش بیش از هر چیزی به گذشته‌ی دهقانی ایتالیا اشاره دارد. منظور از «پساتاریخ» نیز که از تماشای چشم‌انداز جدید شهری به خاطر شاعر می‌رسد، ایتالیای دوران رشد اقتصادی و همسان‌سازی فرهنگی است.  خواندن بی‌واسطه شعر یا ادبیاتی که تنیده در تاریخ و فرهنگی دیگر است به بدخوانی‌های مضاعفی دچار می‌شود و بخشی از وظیفه مترجم به گمانم فهم و انتقال این تاریخ و فرهنگ دیگر نیز هست.  شعر در سال ۱۹۶۲ نوشته شده و بخشی از مجموعه شعر «شعر به شکل گل رز» بود. یک سال بعد همین نسخه در فیلم «ریکوتا» آخرین

پازولینی و کریسمس

«دیگر خبری نیست از نور کریسمس» در ۱۹۶۰ نوشته شد. در روزهای پایانی سال. با این همه شعر به «نو پُر‌زور جولای» و «نعش همچنان خونین» آن اشاره می‌کند. ارجاعی به واقعه‌ای در تابستان همان سال به تاریخ ۷ جولای ۱۹۶۰. در جریان یک گردهمایی کارگری ۵ کارگر اهل «رجو امیلیا»، که همگی عضو حزب کمونیست ایتالیا بودند، کشته شدند. شعر در روزهای آغازین سال ۱۹۶۱ در روزنامه «l’Unità» منتشر شد. پیش‌درآمدی بود بر مجموعه شعر «دین زمان من» و دربردارنده اساسی‌ترین دغدغه‌های پازولینی در آن سال‌های حیاتی در سرنوشت ایتالیا. همراه با احترام به فیگور تاریخی مسیح و انگشت اتهامی نه تنها به سوی کلیسا، که به سوی جامعه‌ای که در حال پوست‌انداختن است. پوست‌به‌در‌کردنی از جنسی که پازولینی آن را رشدی بدون پیشروی می‌داند. رفاهی بدون آرمان در جهانی که حتی دیرینه‌ترین آیین‌های بشری را قورت می‌دهد و کالایی برای مصرف و رقابت را به صورت «خرده‌بوروژوازی کور» تف می‌کند.   درباره ساختار شعر و ترجمه‌ آن باید گفت که سعی کرده‌ام به طرح نامنظم قافیه در نسخه اصلی و وزن متغیر آن تاحد زیادی وفادار بمانم. شعر هر چند از ساختار ۱۱ هجایی سنتی شعر

چش و تش

 مجموعه نوشته‌های روایی و تحلیلی «چَش و تَش» یا «نگاه در آتش» جدا از این که پنجره‌‌ای است به دیدار گرمسیرات و افق دید مردم کرانه‌ها و به خصوص پس‌کرانه‌های خلیج فارس، تاملی نیز هست بر درکی که ما از تاریخ معاصر ایران در هستی امروزمان داریم‌. در این تاملاتی که نوشتن آن حدود سه سال پیش به پایان رسیده بود به نوبه‌ی خودم به بازنگری گرایش‌های مردم‌شناسانه در دوره‌های پهلوی اول و دوم ، نسبت گویش‌ها و زبان‌های مادری با زبان فارسی ادبی و معیار و مرور مفاهیمی که پیرامون ایران چنان نقش‌هایی بر ستون خیالم کنده شده بود پرداخته‌ام‌: گاه به پیروی از خیالات این نقوش و گاه به طرد آن و گاه نیز به فرو ریختن پی‌های ستونی که نقش‌ها بر آن حاکم است. پاره‌ای از فصل چهارم از مطلبی با عنوان «پرسش از ایران» : «نشـان به آن نشـان که ما مردمی بوده‌ایم با فرهنگی شـفاهی که سینه‌به‌سینه حکایتها و تاریخمان را منتقل می‌کردیم. این مای اغلب روایت‌شده به زبان پـدران و بـزرگان، در برابـر سـتون‌های محکـم نثـر اروپایـی، گنـگ خـواب‌زده‌ای شـد کـه زبـان بازگفتـن آنچـه را نیـز کـه بـر سـرش آمـده، نداشـت. اینطـور اسـت که ما مرد

شعری از السا مورانته برای پازولینی

  پس از انتشار کتاب شعر «شعری به شکل گل رز» السا مورانته سخت پیر پائولو را به باد انتقاد گرفته بود. در مطلبی علنا به ریاکاری و عشق دروغین و بد‌اعتقادی ایدئولوژیک و آنچه او نارسیسیسم می‌دانست در کتاب او تاخته بود. این اما پایان رفاقت آن‌ها نبود. همسفر و همراه در مشترکات‌ و تفاوت‌هایشان باقی ماندند تا مشغله‌های زندگی‌ در سال‌های پایانی بین این دو رفیق فاصله بیندازد. اما مرگ نیز پایان این رابطه نبود. شعری که در ادامه می‌خوانید آخرین خداحافظی مورانته با رفیقی است که یاد و شخصیتش تا سال‌ها بعد نیز برای او الهام بخش باقی ماند.   درباره ارجاعات شعر یک نکته لازم به ذکر است: در ابتدای شعر ارجاع مورانته به مطلبی است که پازولینی در نکوهش جنبش‌ دانشجویی در ۶۸ نوشته بود. در واقع «چرا که فاشیست‌ بودند مثل سبیل‌هایشان» نه طعنی به فاشیست‌ها که اشاره‌ای به کمونیست‌ها و رابطه‌ی پر فراز و نشیب پازولینی با حزبی است که به آرمان‌هایش باور داشت اما در آنجا نیز عنصری نامطلوب و ناسازگار محسوب می‌شد.  به پ.پ.پ. در هیچ کجا السا مورانته همین‌طور است تو -چنان که گفته می‌شود- فرار را بر قرار ترجیح دادی  در واقع، تو

ترجمه: مداخله‌ای به تعویق‌ افتاده

 متنی که در ادامه می‌آید اولین مداخله‌ی ایدئولوژیک آشکار پازولینی است. در دوران عضویت در حزب کمونیست و وقتی برای استقلال زبانی و سیاسی فریولی تلاش می‌کرد. بحث‌هایی که در اینجا مختصر و به اشاره مطرح می‌کند، به شکل تاریخی بحث‌های جالب توجهی در حوزه‌ی جامعه‌شناسی فرهنگ، ربط و چگونگی چفت‌وبست فرهنگ و جامعه و جامعه‌شناسی ادبیات هستند. در زندگی شخصی و فکری او نیز این سرآغاز همه‌ی تنش‌های ایدئولوژیک و پی‌ریزی سازه‌ای گاه به ظاهر ناسازگار اما معتبر و منحصر به فردی از تعهد سیاسی است.  این یادداشت با همین عنوان «یک مداخله‌ی به تعویق افتاده» در بولتنی به مناسبت کنگره فدراسیون کمونیستی پوردنون، ویژه‌نامه صلح و کار، در مارس ۱۹۴۹ منتشر شده است:

سه شعر از پازولینی جوان

I  Té t’vèd, putèll, sòuvra ai nôster côrp la frèsca rušêda dal tèimp perdû تو می‌بینی، ای کودک، بر بدن‌هایمان          شبنم تازه‌ی زمان از دست‌رفته را II تازه متولد شده ماه، و در حال مردن است در گذشته‌ای که انگار باز‌می‌گردد با سپیده‌دم لاجوردی و در سکوت. چیز‌هایی بیش از تماشای پیرامون در قلب دارم شبی دیگر، ماه ناشناخته‌ی دیگری  ستاره‌های نامطمئن   در چرخشی آرام  از این زندگی که چنان جادویی بازمی‌گردد هر شب در آسمان نشانه‌هایی‌‌ است از گذشته‌ی من    III به مانند کشتی‌شکسته‌ای صحیح و سالم سربرمی‌گردانم  و بر شانه‌هایم  با دلی رقیق از گذشته می‌بینم  اقیانوسی از پامچال‌های خاموش  از بنفشی کمیاب   این رویایی دورتر از آسمان است  منظره‌ای از نوساقه‌های آبی که روشنای آپریل خنکایش می‌دهد    زمان بی‌تکانی محو شده‌است: پروانه‌ها بی‌پروا می‌پرند گل‌های وحشی، ساکن و ‌آرام...   آیا هنوز می‌توانم وحشت کنم  از لهجه‌ای که ناهمخوان است با  موسیقی نحیف دشت‌ها؟ سرم را کودکانه بالا بگیرم پریشان از شکاف‌های آسمانی در میان حجاب آرام ابرها؟   اگر بلبلِ بر‌آشفته در آبی بایر  آوازهای روزانه‌اش را سر می‌دهد با