رد شدن به محتوای اصلی

پیش به سوی wu ming پیش به سوی پازولینی

  وو مينگ Wu Ming  یک گروه از نویسندگانِ رادیکالِ چپ گرای فعال در بولونیا هستند که بی نام و نشان و پیوسته و مشترک کارهایی انجام می دهند. آن ها پیش تر در دهه ی 90 در پروژه ی لوسر بلیزت فعال بوده اند. پروژه ای متشکل از تعدادی آرتیست، اجراگر، کارگر و دانشجو که علاوه بر فعالیت های هنری و پژوهشیِ مختلف، زمین ها و ساختمان های ول معطل را نیز اشغال می کردند و گردِ هم می آمدند. این کار را در انگلیسي squatting می گویند. چندک زدن یا به اشغال در آوردن ترجمه های بدی نیستند اما باید متوجهِ وجهِ اجتماعی-سیاسیِ آن نیز باشیم. از این قبیل کارها به طورِ معمولا پیوسته اما نامنظم در گوشه کنارِ بولونیا و احتمالا دیگر شهرهای اروپایی زیاد انجام می شود. وومینگ امروز دامنه ی فعالیت های خود را گسترده تر کرده. رمان های فردی و مشترک، مجموعه داستان ها، کمیک بوک ها، مقالاتِ پژوهشی و ژورنالیستی، یک گروهِ موسیقی پانک راک و یک وبلاگِ فعال به نام Giap. خودِ وومینگ یک واژه ی چینی به معنیِ بی نام است. فعالانِ این گروه نشست های مختلفی در گوشه کنارِ اروپا برگزار می کنند و روابطِ مشترکِ زیادی نیز دارند و در ارتباطِ دائمیِ مستقیم با خوانندگان و علاقمندانشان هستند. اما جالب آن که هیچ عکسی از هیچ کدامشان موجود نیست. سیاستِ آن ها پرهیزِ کامل از شرکت در هر برنامه ی تلویزیونی و مصاحبه های تصویری است. هرگز کسی آن ها را ندیده مگر خوانندگان و پیگیرانِ آثارشان. شفاف در برابرِ خوانندگان و مات و مبهم در برابر رسانه ها شعارِ آن هاست. یکی از تم های مکرر در تاریخِ عکاسی شهادتِ آن بر حضور است. عکس داشتن از فلان سفر انگار که تاییدی است بر بودن در آنجا. این وجهِ عکاسی در بایگانی ها یا عکاسی اداری و پلیسی هم کاربردِ فوق العاده ای دارد. عکس به مثابه ی گواهی بر وجودِ کسی که هست. رفقای وومینگ اما قواعدِ بازی را واژگون می کنند. آن ها معتقدند عکس در واقع شهادتی بر غیاب است. خدشه ای بر رابطه می اندازد و ایجادِ فاصله می کند و ما را ایزوله در تنگنا قرار می دهد. عکس ما را متوقف می کند. زندگی ما را با همه فراز و فرودها به یک لحظه ی خاص تقلیل می دهد. صدا، لهجه، تنالیته، رنگ، لرزش، عدمِ اطمینانِ ما در عکس ها نیست می شوند. عکس ها ما را فریز می کنند و چیزی به ما از شدن نمی گویند. این بحث البته آنقدر ها هم جدید نیست. سال ها پیش فوتوریست های اولیه تقریبا عکاسی را به همین چیزها متهم می کردند و نمی پذیرفتند تا برادرانِ براگالیا  با طرحِ فتودینامیسم و عکاسیِ فتوریستی سعی کردند خودشان و فتوریست های اولیه را متقاعد کنند که عکاسی نیز می تواند پاسخگوی ایده آل های آن ها باشد. اما جهان در این صد سال ثابت نمانده است و این موضع گیری سفت و سخت در مختصاتِ امروزی اش جلوه ی تازه و برآشوبنده ای دارد.


در همین گشت و واگشتِ مجازی درباره ی این رفقای وومینگ برخوردم به مقاله ای از آن ها در سایت پروبلماتیکا که رامین اعلایی آن را به فارسی ترجمه کرده است. از آنجا که فعلا چیزِ دیگری به فارسی از آن ها نیست و این مقاله نیز درباره ی پازولینی است لینکِ آن را همینجا می گذارم که اگر مایل بودید بخوانید.


 در این جستار جنبه ی روزنامه نگارانه ی زندگانیِ آن مردِ شگفت انگیز موردِ توجه قرار داده شده. جنبه ای که علی رغمِ بسامدِ زیادِ آن در زندگی اش، اغلب نادیده گرفته می شود. مبارزه ی دایمیِ او با هر سه سویِ مثلث قدرت در ایتالیا (کلیسا، مافیا و دولت) باوری بود رخنه کرده در ذره به ذره ی تن و خلاقیتش. در این مقاله نویسندگان وو مینگ معمای مرگِ او را می گشایند و پرونده ی بازِ قتلِ او را می بندند. آن ها بالاخره پس از چهل سال یافته اند قاتلانِ او را. اصلا نیازی نبود به این همه انتظار و دور رفتن. همان لحظه پس از مرگ همه چیز آشکار بود. از شدتِ وضوح اما کسی چیزی نمی دید!


 بدک نیست اشاره ای هم بکنم به این که در این نوشته نویسندگان با خرافه ای نیز درباره ی زندگیِ پازولینی به مقابله بر می خیزند. خرافه ای که از ایتالیا برخاسته و در متونِ فارسی نیز بدونِ هیچ ایده ی جایگزینی همه جا به آن پرداخته می شود. آن خرافه این است که بله پازولینی کمونیستِ فلان فلان شده هم در می 68 در کنار پلیس و در مقابل دانشجویان ایستاد. همدلی پازولینی با پلیس در مقامِ پلیس اما چیزی نیست مگر تحریفِ تمامیِ زندگی و آثارِ او. دریابید قاطعیتِ این متن و زندگانیِ آن قدیس نامقدس را.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

طاقِ نور در خیالِ برکه؛ کمی درباره ی «برکه ی خشک» فیلمی از حسنِ بنی هاشمی

 از برکه ی خشکِ حسنِ بنی هاشمی (محصولِ 1351 سینمای آزادِ ایران، با بازیگریِ ابراهیم منصفی و طاهره هاشمی)، نسخه ی نیمه جانی مانده با صدای خراب و نخ به نخ شدنِ بافتِ تصویر. دیدنِ زیباییِ فیلم به دیدنِ زیباییِ آفتابِ در حالِ غروبی می مانَد که از پسِ گرد و غبارِ بندر در پشتِ شیشه ی ماتی به تماشای آن نشسته باشیم. دور و گنگ اما همچنان و هنوز زیبا .     از شیراز که به سمتِ لار در حرکت باشیم اولین گنبدهای برکه [1]  و مناره های مسجد خبر از جغرافیا و متنِ فرهنگیِ دیگری می دهند که امروزه هرمزگان و جنوبِ فارس و شرقِ بوشهر و آنسویِ خلیجِ فارس را در بر می گیرد. فیلم های حسنِ بنی هاشمی در بسترِ این جغرافیا هستی گرفته اند. مساجد و برکه ها پا به پای دریا نه فقط پس زمینه ی جغرافیایی، بنابر اهمیتشان در زیستِ روزمره ی مردم و حافظه ی فیلمساز، بُنمایه های آثارِ اویند. این عناصرِ جغرافیایی البته در فیلم های داستانیِ کوتاهِ او محلِ تجربه ورزیِ سینمایی قرار می گیرند و در آثارِ مستندش دریچه ی ورود اند به متنِ جغرافیایی-فرهنگیِ خاصِ این مناطقِ خودمونی نشین و بندری. در واقع کارنامه ی سینماییِ او در نسبتِ میان

زبان محلی؛ فرصت یا محدودیت؟

    به مناسبتِ روز جهانیِ زبانِ ‌مادری در روز دومِ اسفند گفتگوی یک ساعته‌ای داشتم با عنوانِ «زبان محلی؛ فرصت یا محدودیت؟» در صفحه‌ی اینستاگرامِ گروهِ نردبانِ گراش . گفتگویی به پیشنهاد و برنامه ریزیِ دوستانِ عزیزِ گراشی‌ام و با محوریتِ مناطقِ خودمونی‌نشین/اچمی‌زبان.   فرصت کوتاه بود و شرحِ مسائل بمانَد برای وقتِ انتشارِ کارِ پیشِ رو.  در این‌جا من در پیِ تعیین و تکلیف برای کسی نبودم. غرض طرحِ یک‌سری استدلال و شواهد بود بر حسبِ دیدگاه و مطالعات و تجربه‌ی زیسته‌ام.  ساختار ارا ئه‌ ی بحثم را اینطور می‌توانم خلاصه کنم: از وجوه سلبی عموما نسبت  ‎ داده‌‌شده به گویش‌ها/زبان‌های محلی شروع کردم. این وجوهِ سلبی، محدودیت‌ها یا چنان که توضیح داده‌ام پیش داوری‌ها، موارد و ابعاد گوناگونی دارند. از عقلِ سلیمِ عرفیِ مردم و نگرانی‌های خانواده‌ها تا سرکوفت‌ها و در مقابلِ هم قراردادن‌های معلمین و متخصصین و پژوهشگران. در نتیجه‌ی انباشتِ همه‌ی این‌ها، زبان‌های محلی و گویشورانِ آن در موقعیتِ ضعف قرار می‌گیرند. این موقعیتِ ضعف اما ناگهانی پدید نیامده. نتیجه‌ی انتخاب‌ها/ ضرورت‌های سیاسی و فرهنگی خاصی است که

یک خرده‌ای درباره ی شیراز و وضعِ بی مثالش

سردرِ این متن اعلامِ بیزاری از خیلی هاست که نه نامی از ایشان می برم و نه یادی ازشان می کنم.   سالِ اولِ دانشگاه بود که توفیق به سرش زد برنامه ای برگزار کند با عنوانِ عبید زاکانی و با محوریتِ طنز در ادبیات. ما هنوز یک مایی بودیم آن وقت. از روزهای مدرسه‌ی توحید، انجمنِ باهمانِ تنهایان و گروهِ تلگرامیِ «پر وا». این فاصله بین پر و وا هنوز انقدر زیاد وا نشده بود که شد. تصمیم بر دعوت از جوادِ مجابی بود. او که هم مفصلا درباره‌ی طنز کار کرده بود. هم رمانی با محوریتِ عبید زاکانی داشت و هم اهلِ قزوین بود. ما بی‌پروایان شدیم دست‌اندر‌کارِ برگزاری آن برنامه که به مدیریتِ خودِ محمدحسین برگزار شد. یادِ آن روزها به بهانه‌ی حرفِ دیگری است که هر چه پیش برویم معلوم‌تر می‌شود.    کیفِ چرمِ مجابی از همان دمِ ورود به فرودگاهِ شیراز سپرده شد به من.   کیفی معمولی نبود. از بر‌و‌روش هم پیدا. مهم‌تر از بر‌و‌رو اما تاکیدِ خودش بود. گفت می‌دانی این کیف را از کِی دارم؟ از زمانِ جشنِ هنرِ شیرازتان. من جوانی بودم که خبرنگاری می‌کردم برای جشن. به هر کداممان یکی از این کیف‌ها دادند و تویش هم یک ویسکیِ ن