رد شدن به محتوای اصلی

طرحی از یک مداخله انتقادی درباره امکانِ کار کردن

 از قبل به آن فکر کرده بودم. به محمدحسین گفتم و چیزکی هم در دفترِ یادداشت نوشتم. حالا باز اینجا طرحی از آن می ریزم. مساله از اینجا شروع می شود که یک عده ای تصمیم می گیرند کارشان را به انتشاراتی های موجود ندهند و عطای مخاطبِ محدود و نسخه های تک را به لقای هر چیزِ دیگری ببخشند. موردِ محمدحسین توفیق زاده یک موردِ خاص نیست. به نظرِ من یک وضعیتِ مشترکِ ناخوشایندی هست که در مواجهه با آن هر کس دست به انتخابی می زند. مثلا: من خودم ( نه البته به خوش ذوقی و مهارتِ محمدحسین) قبل از مهاجرت می خواستم حتما چند نسخه ی محدود از شعرهای شکسته را منتشر کنم و بدهم به چند تن از دوستان و کسانی که دلم می خواست خواننده اش باشند تا نظرشان را بدانم. البته کارِ من با شک و ترید و ترس خوردگی قرار نبود نمودی داشته باشد. که البته کلا نشد و بهتر که نشد! ایده ی کارِ محمدحسین را نیز طبقِ حرفِ خودش عرفان در سرش انداخته و او تا تهش را رفته و البته می شناسم کسانی را در اینستاگرام، که دست به چنین انتخابی زده اند. چنین انتخابی آگاهانه یا ناگاهانه در خود پرسش از امکانِ کار کردن و ارائه دادن در وضعیتِ موجود را دارد. چنین انتخابی اما خود یکدست نیست. نحوه ی ارائه ی اثر که خود بخشی از اثر است پیشاپیش دو قطبِ متضاد را در دلِ خودش دارد. یکی وجهِ سلبی، رادیکال و پیشروانه ی آن است و دیگری وجهِ محافظه کارانه ی آن.  در واقع تعلیقی وجود دارد میانِ نگاه انتقادی  که با هزار و یک جور آشفتگی همراه است یا لمیدن بر سنت و تکیه دادن به دامانِ  امن و امانِ خیالیِ آن. هر کدام از این آثار احتمالا در جایی در این طیف قرار دارند. پیشاپیش چیزی درباره ی آن ها نمی توان گفت. اما خب به تاسی از هنرِ معاصر احتمالا باید گفت این آثار تنها جایی می توانند ورای دکوراتیو بودن جلوه ی زیبایی شناسانه بگیرند که اتفاقا به خود بیندیشند و در خود بسته نمانند. جایی که در وضعیت بودگیِ خود را نیز مد نظر قرار دهند و صرفا تفننی از سرِ اشتیاق یا حسرتِ خالی نباشند. یعنی آن جا که رمانتی سیسم به حداقلِ خود برسد! 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

طاقِ نور در خیالِ برکه؛ کمی درباره ی «برکه ی خشک» فیلمی از حسنِ بنی هاشمی

 از برکه ی خشکِ حسنِ بنی هاشمی (محصولِ 1351 سینمای آزادِ ایران، با بازیگریِ ابراهیم منصفی و طاهره هاشمی)، نسخه ی نیمه جانی مانده با صدای خراب و نخ به نخ شدنِ بافتِ تصویر. دیدنِ زیباییِ فیلم به دیدنِ زیباییِ آفتابِ در حالِ غروبی می مانَد که از پسِ گرد و غبارِ بندر در پشتِ شیشه ی ماتی به تماشای آن نشسته باشیم. دور و گنگ اما همچنان و هنوز زیبا .     از شیراز که به سمتِ لار در حرکت باشیم اولین گنبدهای برکه [1]  و مناره های مسجد خبر از جغرافیا و متنِ فرهنگیِ دیگری می دهند که امروزه هرمزگان و جنوبِ فارس و شرقِ بوشهر و آنسویِ خلیجِ فارس را در بر می گیرد. فیلم های حسنِ بنی هاشمی در بسترِ این جغرافیا هستی گرفته اند. مساجد و برکه ها پا به پای دریا نه فقط پس زمینه ی جغرافیایی، بنابر اهمیتشان در زیستِ روزمره ی مردم و حافظه ی فیلمساز، بُنمایه های آثارِ اویند. این عناصرِ جغرافیایی البته در فیلم های داستانیِ کوتاهِ او محلِ تجربه ورزیِ سینمایی قرار می گیرند و در آثارِ مستندش دریچه ی ورود اند به متنِ جغرافیایی-فرهنگیِ خاصِ این مناطقِ خودمونی نشین و بندری. در واقع کارنامه ی سینماییِ او در نسبتِ میان

زبان محلی؛ فرصت یا محدودیت؟

    به مناسبتِ روز جهانیِ زبانِ ‌مادری در روز دومِ اسفند گفتگوی یک ساعته‌ای داشتم با عنوانِ «زبان محلی؛ فرصت یا محدودیت؟» در صفحه‌ی اینستاگرامِ گروهِ نردبانِ گراش . گفتگویی به پیشنهاد و برنامه ریزیِ دوستانِ عزیزِ گراشی‌ام و با محوریتِ مناطقِ خودمونی‌نشین/اچمی‌زبان.   فرصت کوتاه بود و شرحِ مسائل بمانَد برای وقتِ انتشارِ کارِ پیشِ رو.  در این‌جا من در پیِ تعیین و تکلیف برای کسی نبودم. غرض طرحِ یک‌سری استدلال و شواهد بود بر حسبِ دیدگاه و مطالعات و تجربه‌ی زیسته‌ام.  ساختار ارا ئه‌ ی بحثم را اینطور می‌توانم خلاصه کنم: از وجوه سلبی عموما نسبت  ‎ داده‌‌شده به گویش‌ها/زبان‌های محلی شروع کردم. این وجوهِ سلبی، محدودیت‌ها یا چنان که توضیح داده‌ام پیش داوری‌ها، موارد و ابعاد گوناگونی دارند. از عقلِ سلیمِ عرفیِ مردم و نگرانی‌های خانواده‌ها تا سرکوفت‌ها و در مقابلِ هم قراردادن‌های معلمین و متخصصین و پژوهشگران. در نتیجه‌ی انباشتِ همه‌ی این‌ها، زبان‌های محلی و گویشورانِ آن در موقعیتِ ضعف قرار می‌گیرند. این موقعیتِ ضعف اما ناگهانی پدید نیامده. نتیجه‌ی انتخاب‌ها/ ضرورت‌های سیاسی و فرهنگی خاصی است که

یک خرده‌ای درباره ی شیراز و وضعِ بی مثالش

سردرِ این متن اعلامِ بیزاری از خیلی هاست که نه نامی از ایشان می برم و نه یادی ازشان می کنم.   سالِ اولِ دانشگاه بود که توفیق به سرش زد برنامه ای برگزار کند با عنوانِ عبید زاکانی و با محوریتِ طنز در ادبیات. ما هنوز یک مایی بودیم آن وقت. از روزهای مدرسه‌ی توحید، انجمنِ باهمانِ تنهایان و گروهِ تلگرامیِ «پر وا». این فاصله بین پر و وا هنوز انقدر زیاد وا نشده بود که شد. تصمیم بر دعوت از جوادِ مجابی بود. او که هم مفصلا درباره‌ی طنز کار کرده بود. هم رمانی با محوریتِ عبید زاکانی داشت و هم اهلِ قزوین بود. ما بی‌پروایان شدیم دست‌اندر‌کارِ برگزاری آن برنامه که به مدیریتِ خودِ محمدحسین برگزار شد. یادِ آن روزها به بهانه‌ی حرفِ دیگری است که هر چه پیش برویم معلوم‌تر می‌شود.    کیفِ چرمِ مجابی از همان دمِ ورود به فرودگاهِ شیراز سپرده شد به من.   کیفی معمولی نبود. از بر‌و‌روش هم پیدا. مهم‌تر از بر‌و‌رو اما تاکیدِ خودش بود. گفت می‌دانی این کیف را از کِی دارم؟ از زمانِ جشنِ هنرِ شیرازتان. من جوانی بودم که خبرنگاری می‌کردم برای جشن. به هر کداممان یکی از این کیف‌ها دادند و تویش هم یک ویسکیِ ن