رد شدن به محتوای اصلی

یک تخیلِ سیاسی

 حاکمان خاورمیانه یا عرب اند یا سنی یا هم عرب اند و هم سنی مگر ایران و اسرائیل. فارغ از همه ی جار و جنجال ها، معادلاتِ خونین و پیچ در پیچِ منطقه به جایی کشیده است که پایداری این دو سازِ ناکوک، در هم گره خورده است. بقای این دو در دشمنی شان با یکدیگر است. جمهوری اسلامی ایران منهای اسرائیل خیلی چیزها کم دارد و اسرائیل نیز در این سال ها ایران را بارها بهانه کرده است. حالا کاری ندارم. چیزی که می خواهم بگویم چیزِ دیگرِ مهم تری است.

 لابد بر حسبِ چیزی که گفتم و بر خلاف انتظارتِ ایرانی ها، برای سطوحِ مختلفِ افکارِ عمومیِ جهان عرب از روشنفکران تا مردمِ کوچه و بازار در نهایت ایران با اسرائیل و آمریکا فرق چندانی ندارد. حاکمیت ایران نیز به پشتوانه ی افکارِ عمومیِ نژادپرست و اسیرِ پروپاگاندای ایرانی در این سال ها آنقدر در کشورهای مختلف گندکاری راه انداخته و جنایت کرده است که این بی اعتمادی و گاهی نفرت ریشه های عمیقِ ترسناکی پیدا کرده اند. البته افکارِ عمومیِ عرب نیز یکدست نیست و من هم اینجا چنین ادعایی نکردم اما به نظر نمی رسد بتوان گفت جوِ غالب غیر از این است. چنان که حتی آن گروه ها که مراوداتِ عمیق با ایران دارند از جمله حماس نیز سرِ بزنگاه یک قدم می کشند عقب و ترجیحشان مراوده با ایران نیست. حتی حافظ اسد نیز به بشار از نفوذ ایران در سوریه هشدار داده بود. سرمایه گذاری های ایران در راستای هلالِ شیعی نیز دلِ چندانی به دست نیاورده چنان که می بینید اکثریتِ اعتراضاتِ اخیرِ در عراق در شهرهای غالبا شیعه نشین اتفاق می افتد. بنابراین، فردای فروپاشیِ این نظم فروپاشیده و  سقوطِ این نظامِ مقدس  کسبِ اعتمادِ عرب ها و ایجادِ رابطه با این همسایگان از نانِ شب برای ایران واجب تر است. البته پیشاپیش وجودِ چنین مرواده ای در لایه های مختلفِ اجتماعی ضروری بوده است اما ... حالا می خواهم کمی تخیلِ سیاسی بورزم! این دره ی عمیق شکافِ فکری و سیاسی موجود چیزی را که نادیده گرفته است زیستِ روزمره و تجربه ی زیسته ی مردمانی مشترک است. به این آقایان که امیدی نیست و نبوده اما این امکانِ اساسیِ نادیده گرفته شده را باید در صفحاتِ خالیِ تاریخ کاوید و پیشِ رو قرار داد. امکانی که برآمدِ زیستِ مشترک به سالیانِ سال است.‌ حاکمانِ محلی منطقه ی جنوبِ فارس حدِ واسطِ مرکزیت کنونی ایران و کشورهای خلیج بوده اند.‌ این جماعتِ خودمونی (مردمِ اَچُمی زبان) امروزه جمعیتِ بومی و غیر بومیِ قابلِ توجهی از مردمِ بحرین، امارات، کویت، عمان، قطر و شرقِ سعودی اند. خودمونی های خلیج، هم خانواده ی خودمونی های جنوب فارس و بخش هایی از هرمزگان و بوشهر در ایران اند. آن ها به خاطرِ علقه هاشان به خاک آبااجدادی، یا امروزه در ایران به واسطه ی مراوداتِ تجاری و فرهنگی شان با آن سوی آب ها، ارتباطاتِ زبانی، مذهبی، فرهنگی، مادی و معنوی فراوانی در این سو و آن سو با یکدیگر دارند. خودمونی ها در طی سالیان مناصب مهمی در حاکمیت های منطقه داشته اند و دارند. آن ها در میانِ خود و  به واسطه ی زبانِ محلی مشترک و ... در ایران و کشورهای عربِ خلیج  از تمایزِ خود اغلب آگاه اند. بخشی از اعتبار و نفوذ آن ها در سیاست و اقتصاد کشورهای خلیجی وابسته به سابقه ی تاریخی و زیست مشترک آن ها با عرب هاست. در ایران البته به دلایلِ مختلف از جمله سرکوبِ شدید و عدمِ امکانِ هرگونه مشارکت یا فعالیت جدی و واقعی سیاسی عموما طرد شده اند. البته این طرد شدن هزار و یک دلیل و سابقه دارد و اندکی در یادداشتی به نام تاریخ محلی به آن پرداخته ام. اما خب این امکان بالقوه وجود دارد. امکانی برآمده از زیستِ تاریخیِ مردمانی با اشتراکاتِ فراوان. امکانی که اسیرِ دستِ فرقه گرایی ها، مرکزگرایی ها و استعمار گرایی ها باقی مانده است. در تاریخ نویسیِ ما نیز این زیستِ مشترک نادیده گرفته شده است. تاریخ ما تاریخ حاکمان و نخبگان است. تاریخِ طرد و حذف و سکوت و سرکوب است. احمدخان اقتداری نیز لابد چنین چیزهایی در سر داشت وقتی در واکنش به جایزه ی کتاب سال (کتابی که درباره ی تاریخ عمانات نوشته بود.) به وزیر گفته بود آقا این کتاب برا خواندنِ شماهاست. اما چنین مسائلی در ایران هرگز از بالا و به واسطه ی دولتی (هر دولتی از این قبیل) که خود یکی از عواملِ مشکل است حل نخواهد شد و نه طرفِ دولت، که باید طرفِ جامعه ایستاد.
 نباید این سیلِ خانمان برانداز را فقط ورانداز کرد. باید آغشته شد. در روزگاری زندگی نمی کنیم که جوابِ ابلهان خاموشی باشد. ابلهان چنان همگانی شده اند که اگر عافیت طلبانه گوشه بگیریم و خوش خیال باشیم روزی در آسمانی، زمینی، کویی، برزنی به ناگهان پودر خواهیم شد و خواهیم ریخت.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

طاقِ نور در خیالِ برکه؛ کمی درباره ی «برکه ی خشک» فیلمی از حسنِ بنی هاشمی

 از برکه ی خشکِ حسنِ بنی هاشمی (محصولِ 1351 سینمای آزادِ ایران، با بازیگریِ ابراهیم منصفی و طاهره هاشمی)، نسخه ی نیمه جانی مانده با صدای خراب و نخ به نخ شدنِ بافتِ تصویر. دیدنِ زیباییِ فیلم به دیدنِ زیباییِ آفتابِ در حالِ غروبی می مانَد که از پسِ گرد و غبارِ بندر در پشتِ شیشه ی ماتی به تماشای آن نشسته باشیم. دور و گنگ اما همچنان و هنوز زیبا .     از شیراز که به سمتِ لار در حرکت باشیم اولین گنبدهای برکه [1]  و مناره های مسجد خبر از جغرافیا و متنِ فرهنگیِ دیگری می دهند که امروزه هرمزگان و جنوبِ فارس و شرقِ بوشهر و آنسویِ خلیجِ فارس را در بر می گیرد. فیلم های حسنِ بنی هاشمی در بسترِ این جغرافیا هستی گرفته اند. مساجد و برکه ها پا به پای دریا نه فقط پس زمینه ی جغرافیایی، بنابر اهمیتشان در زیستِ روزمره ی مردم و حافظه ی فیلمساز، بُنمایه های آثارِ اویند. این عناصرِ جغرافیایی البته در فیلم های داستانیِ کوتاهِ او محلِ تجربه ورزیِ سینمایی قرار می گیرند و در آثارِ مستندش دریچه ی ورود اند به متنِ جغرافیایی-فرهنگیِ خاصِ این مناطقِ خودمونی نشین و بندری. در واقع کارنامه ی سینماییِ او در نسبتِ میان

زبان محلی؛ فرصت یا محدودیت؟

    به مناسبتِ روز جهانیِ زبانِ ‌مادری در روز دومِ اسفند گفتگوی یک ساعته‌ای داشتم با عنوانِ «زبان محلی؛ فرصت یا محدودیت؟» در صفحه‌ی اینستاگرامِ گروهِ نردبانِ گراش . گفتگویی به پیشنهاد و برنامه ریزیِ دوستانِ عزیزِ گراشی‌ام و با محوریتِ مناطقِ خودمونی‌نشین/اچمی‌زبان.   فرصت کوتاه بود و شرحِ مسائل بمانَد برای وقتِ انتشارِ کارِ پیشِ رو.  در این‌جا من در پیِ تعیین و تکلیف برای کسی نبودم. غرض طرحِ یک‌سری استدلال و شواهد بود بر حسبِ دیدگاه و مطالعات و تجربه‌ی زیسته‌ام.  ساختار ارا ئه‌ ی بحثم را اینطور می‌توانم خلاصه کنم: از وجوه سلبی عموما نسبت  ‎ داده‌‌شده به گویش‌ها/زبان‌های محلی شروع کردم. این وجوهِ سلبی، محدودیت‌ها یا چنان که توضیح داده‌ام پیش داوری‌ها، موارد و ابعاد گوناگونی دارند. از عقلِ سلیمِ عرفیِ مردم و نگرانی‌های خانواده‌ها تا سرکوفت‌ها و در مقابلِ هم قراردادن‌های معلمین و متخصصین و پژوهشگران. در نتیجه‌ی انباشتِ همه‌ی این‌ها، زبان‌های محلی و گویشورانِ آن در موقعیتِ ضعف قرار می‌گیرند. این موقعیتِ ضعف اما ناگهانی پدید نیامده. نتیجه‌ی انتخاب‌ها/ ضرورت‌های سیاسی و فرهنگی خاصی است که

یک خرده‌ای درباره ی شیراز و وضعِ بی مثالش

سردرِ این متن اعلامِ بیزاری از خیلی هاست که نه نامی از ایشان می برم و نه یادی ازشان می کنم.   سالِ اولِ دانشگاه بود که توفیق به سرش زد برنامه ای برگزار کند با عنوانِ عبید زاکانی و با محوریتِ طنز در ادبیات. ما هنوز یک مایی بودیم آن وقت. از روزهای مدرسه‌ی توحید، انجمنِ باهمانِ تنهایان و گروهِ تلگرامیِ «پر وا». این فاصله بین پر و وا هنوز انقدر زیاد وا نشده بود که شد. تصمیم بر دعوت از جوادِ مجابی بود. او که هم مفصلا درباره‌ی طنز کار کرده بود. هم رمانی با محوریتِ عبید زاکانی داشت و هم اهلِ قزوین بود. ما بی‌پروایان شدیم دست‌اندر‌کارِ برگزاری آن برنامه که به مدیریتِ خودِ محمدحسین برگزار شد. یادِ آن روزها به بهانه‌ی حرفِ دیگری است که هر چه پیش برویم معلوم‌تر می‌شود.    کیفِ چرمِ مجابی از همان دمِ ورود به فرودگاهِ شیراز سپرده شد به من.   کیفی معمولی نبود. از بر‌و‌روش هم پیدا. مهم‌تر از بر‌و‌رو اما تاکیدِ خودش بود. گفت می‌دانی این کیف را از کِی دارم؟ از زمانِ جشنِ هنرِ شیرازتان. من جوانی بودم که خبرنگاری می‌کردم برای جشن. به هر کداممان یکی از این کیف‌ها دادند و تویش هم یک ویسکیِ ن