روزِ خوبی بود. از خواب که پا شدم روشنیِ کِدری پخش بود. نه به خیالِ برف بودم پنجره را که باز کردم اما دنیا ناغافل یکدستْ سفید بود. روزِ خوبی بود اما نه از سرِ برفی که باریدهبود میبارید نه برای پرسه در کوچهها و خیابانهایی که به صحنههای نمایشی بیتوقف شبیهاند نه حتی برای دیدنِ رفیقی و همینجوری الکی چیزگفتن و میزپراندن، نه برای حلشدن در کتابفروشی میانِ چند نامِ آشنا و انبوهی دیگر نه برای جانگرفتنِ صدای هایده و ناغافل همخوان شدنِ زیرِلبی در کافهی درندشتِ دانشگاه و یک لحظه از خود در خود بی خود شدن، روزِ خوبی بود پس برای چه؟ چه چیزی در آن بود که در سپریشدنِ شبها و روزهای دیگر نیست؟ چه چیزی در آن بود که دلم کِشید قلاب بیندازم از تویِ این ملالِ معلق چیزی از جنسِ همین امروز همین لحظه همین قدمها بکِشم بیرون؟ نه امیدی را بازیافته بودم و نه احساسِ تعلقی بر میانگیختم. هیچ. نه حتی خوشحال بودم. چیزی بودم شکلِ ادعای خودم با محبتِ بیدریغِ بیفایده. محبتی که حتی دیده نمیشود. که پسمیزند. که خودش پسزدهمیشود. شاید این جرقهی شکفته در برفِ یکدستْ یک لای آرامشی بود که میدانست بر
... این خانهی جدید صاحب بخشی از خرابیهای من خواهد بود. بخشی از تقلای جانی که دائم در حال کندن و کندهشدن بوده است اما همواره به چیزهایی مومن. به چیزها و آدمهایی که از سر نمیگذرند. آنچه مینویسم بنابراین نه از سر گذشتهها که از سر نرفتههای زندگیام خواهد بود... ۸ بهمن ۱۳۹۸