رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2020

به خاطره‌ی فردای روز برفی

  روزِ خوبی بود. از خواب که پا  شدم روشنیِ کِدری پخش بود. نه به خیالِ برف بودم پنجره را که باز کردم اما دنیا ناغافل یکدستْ سفید بود.  روزِ خوبی بود اما نه از سرِ برفی که باریده‌بود می‌بارید نه برای پرسه در کوچه‌ها و خیابان‌هایی که به صحنه‌های نمایشی بی‌توقف شبیه‌اند نه حتی برای دیدنِ رفیقی و همینجوری الکی چیز‌گفتن و میز‌پراندن، نه برای حل‌شدن در کتابفروشی میانِ چند نامِ آشنا و انبوهی دیگر  نه برای جان‌گرفتنِ صدای هایده و ناغافل همخوان شدنِ زیرِ‌لبی در کافه‌ی درندشتِ دانشگاه و یک لحظه از خود در خود بی خود شدن، روزِ خوبی بود پس برای چه؟ چه چیزی در آن بود که در سپری‌شدنِ شب‌ها و روزهای دیگر نیست؟ چه چیزی در آن بود که دلم کِشید قلاب بیندازم از تویِ این ملالِ معلق چیزی از جنسِ همین امروز همین لحظه همین قدم‌ها بکِشم بیرون؟ نه امیدی را بازیافته بودم و نه احساسِ تعلقی بر می‌انگیختم. هیچ. نه حتی خوشحال بودم. چیزی بودم شکلِ ادعای خودم با محبتِ بی‌دریغِ بی‌فایده. محبتی که حتی دیده نمی‌شود. که پس‌می‌زند. که خودش پس‌زده‌می‌شود.  شاید این جرقه‌ی شکفته در برفِ یکدستْ یک لای آرامشی بود که می‌دانست بر

قبل و بعدِ روزی که بندِر تو چِشُم جُنه ...

     هنوز بندر در چشم‌هایم زیبا بود.‌ بندر پشتِ همان چند تا کوه منتظرم بود. پشت‌و‌پناه بود .    با عزیزی قدم می‌زدیم. ‌ در دیروقتِ شبِ لمزان. در جاده‌ای که کشیده‌شده‌بود تا آسفالت بشود اما هنوز خاکی بود. یک‌چیزهایی از این قبیل می‌‌گفت که دیر‌به‌دیر سر می‌زنم چون هر‌وقت که اینجام بی‌انگیزه می‌شوم و همه چیز ارزشِ خودش را از دست می‌دهد و ساعتِ زندگی از کار می‌افتد.‌ حس همان حسِ منم بود.‌ هر وقت از شیراز می‌آمدم یکی دو روز که می‌گذشت طاقتم طاق می‌شد.   باید می‌رفتم بندر. باید می‌رفتم قشم. باید خودم را نجات می‌دادم.‌ از حسِ رسیدن به تهِ خط. به سرِ خط. از حسِ اول و آخرِ دنیا بودن.‌ از حسِ آخرش که چی؟ از این که گریزی نیست.‌ خوشا که بندری و دریایی همان نزدیکی‌ها بود که دَمِ کشیده‌اش می‌نشست روی پوستِ آدم. که دل، گواه بود. در دیر وقتِ شبِ عرق ریزِ تابستانیِ لمزان راه می‌رفتیم. وقتی چند تا چراغِ روشن وسطِ جاده، افقِ تاریکی را عمق می‌داد.     سال‌های قبل‌ترش زمانه‌ی هفت‌سالگی بود.‌ آن‌وقت نوشتن برای من از خود به‌در آمدن بود. چیزی مثل تلویزیون. که از خود به‌درم می‌کشید. به چیزی دیگر حواله‌

مقدماتی بر خوانش فیلم

    این دوره فرصتی بود که آنچه درباره ی مطالعاتِ فیلم و سینما یاد گرفته ام و در حالِ یادگرفتنم را در جمعِ همدلی به اشتراک بگذارم و از آنچه دوست می دارم با دقتِ بیشتری حرف بزنم. همه چیز از پیش طراحی شده نبود و هر از چهارشنبه ای در این دو سه ماهِ گذشته در اسکایپ جلسه برگزار می شد. با این وجود فکر می کنم شکلِ خودش را پیدا کرد. ممنونم از همه ی بچه های «حلقه مطالعاتی اندیشه اِوَز». بچه هایی که بیش از چهار سال است هر هفته جلسات و همنشینی های دارند و امیدوارم خودشان و جمعشان برقرار باشند. اینجا محلِ ثبتِ رویدادهای زندگیِ من نیست. نه اینجا و نه جای دیگری. با این همه این چیزی بود که ارزشِ ثبت شدن را داشت.    با تشکر از همه ی دوستان حلقه من جمله شاهین تیرزن، مهیار ابراهیمی، یوسف منصوری، مصطفی ملتفت، مرجان ، لطیف جنیدی، آناهیتا پیمانی، غزل ریاحی، فاطمه منصف.

چند طرح برای یک خودنگاره

  همیشه از دیدنِ ابرها حیرت می‌کنم. قیدِ همیشه و صفتِ حیرت در کنارِ یک اتفاقِ روزمره شاید چندان قابلِ درک نباشد. اما من هر روز به آسمان نگاه نمی‌کنم. هر ساعت پنجره را باز نمی‌کنم. گاهی به آسمان خیره می‌شوم و همیشه از دیدنِ ابرها حیرت می‌کنم.   چند روزِ پیش ابرها را ورانداز می‌کردم. سلسله‌ی باریکِ ابرهایی را که در یک قدمی بودند. در یک قدمیِ دریا. سر که بر می‌گرداندی در یک قدمیِ زمین. اگر نقاش بودم تصویرِ خودم را، محاصره در زنجیرِ ابرها، حیرت زده و حیران، با لبخندِ تازه‌ای گوشه‌ی لب و بغضِ مرده‌ای در گوشه‌ی چشم، خطوطِ بریده‌ی چهره‌ام را، در محاصره‌ی جرقه جرقه های ابرها، در خیال، تصور می‌کردم، تا بلکه، یک روز، قلم بزنم.   اما من نقاش نیستم. نقش‌ها را در خاطره‌ام نگه می‌دارم. نقش‌ها را به کلمه‌ها می‌چسپانم، یا شاید برعکس، کسی نمی‌داند.   بالاخره کلمه‌ها پیشی می‌گیرند. قدم‌های رفته را رفته‌رفته به کلمه می‌شمرم. کلمه‌ها پیشی می‌گیرند و چشم بر می‌گردانم. گرِدیِ تیره‌ی آسمانِ آن شبی را به خاطر می‌آورم و سر در قدم‌هایِ پوست‌پوست شده‌ام فرو می‌برم.   می خواستم از شب‌های بولونیا بنویسم. از

در معرفی و اهمیتِ حسن بنی هاشمی

در جناح آنلاین بخوانید. با تشکر از عبدالله آبیِ عزیز http://janahonline.ir/3979/

یک نامه ی عاشقانه (2)

 در پناهِ نورِ دورم. بر فرازِ رازِ نزدیک.    قلب نمی‌شکند. تا به حال هیچ قلبی نشکسته. این نوکِ انگشتِ شصتِ پاست که تیر می‌کشد. این تیر است که استخوان‌ها را در می‌نوردد. این استخوان است که جُم نمی‌خورد. کرخت و گنگ رو به روی هیچ‌ کسِ دنیا می‌ایستی و گم می‌شوی. توی دالانی که بارِ خوابِ بعیدی بر آن سنگینی می‌کند.    در توصیفِ احساساتم هیچ وقت به خوبیِ هیچ کس نبوده‌ام. به خصوص به خوبیِ تو. من به بدیِ خودمم. همیشه به بدیِ خودم بوده‌ام. یک روز به منتهایِ بدیِ خودم خواهم رسید. بی‌خیال و بی چرا.    امروز باز گنگِ کابوس زده‌ای شده‌ام که جانش از شش جهت در رفته. حرف‌هایی یک روز گفته شده‌اند و چنان هم گفته شده‌اند که هر بار توی پوستِ آدم مورمور می‌شوند. چه ظلمی به خود کردیم. به خصوص وقتی که غرضِ گوینده به کل چیزی دیگر بود. به خصوص گوینده اصلا بی غرض بوده. گوینده ناتوانی بوده بی خبر از عمقِ ناتوانی‌اش. گیج و در حالِ دست و پا زدن، به هر قیمتی، به هر کلمه‌ای. کلمه این وقت‌ها بارِ معنایی ندارد، چاهِ فروبرنده است و زبان ریسمانی که آدمِ افتاده در چاه بر آن چنگ می‌اندازد. ریسمان که نه خراشِ سن

Abbozzo per un ritratto

رو به این پنجره‌ی عمود توی اتاق کنارِ همین میز مطالعه نشسته‌ام‌‌. نیمی از این تصور آسمان است. آبیِ کمرنگِ دمِ غروب. چه رعد و برقی. یک دم پاره‌پاره‌ی ابرها را دیدم. خطوطِ روشن. جرقه. جرقه. جیغِ رگ‌های آسمان. آن زیر نورِ کمرنگ هی رنگ می‌گیرد و هی می‌میرد. باز روشنی. یکسره روشنی. یکسره اما فقط یکدم. نیمِ دیگر این ساختمانِ حومه‌ای با رنگِ رفته‌ی دمِ غروبش. کرکره‌ی پنجره‌ها همه کشیده پایین. در وسطِ این قاب، چند تا درختِ سرو. جُم نمی‌خورند. صدای آوازِ دختری. بلند. با هر چه در توان. صدای آوازی که هیچ خبر ندارد اینجا نوشته می‌شود. چه نفسی دارد. چه رعدی. اوه. خطوطِ بیشتر. جیر‌جیرِ یکسره دمادمِ جیر‌جیرک‌ها و گاهی هم پارسِ سگی. واق واق. جیغ جیغ. مخلوطِ سر و صدا، آوازهای آدمیان. را شنیده ای؟ صدای بادی از دور با هوا آغشته.‌ گاهی هم ماشینی رد می‌شود. یا دری بسته.   به خودم از پسِ خودم فکر می‌کنم‌. به یکی که نشسته روی صندلی کنارِ یک میزِ مطالعه رو به عمودِ پنجره. نیمی از پس‌زمینه‌ی تصویرش آسمان. نیمِ دیگر پریده‌رنگِ دیوار و سفیدِ کرکره. چراغی از درزِ پنجره‌ی پایینی روشن می‌شود. با گذرِ زمان پیش م

هیچ زبانی اصیل نیست؛ مختصری درباره ی روابطِ متقابلِ زبان با زبان، گویش با گویش و زبان با گویش

 این یادداشتِ مختصر بخشِ کوچکی از کاری است که مدتی است به آن مشغولم و حالا حالاها کار دارد. این را قلم انداز و با توجه به ادعاهای در جریان و تنش های رو به افزایش نوشته ام. هیچ بدم نمی آید خوانده شود و پیرامونِ آن بحث و نقدی در بگیرد. اما انتشارِ یادداشت های چند ماهِ پیشمان در سایت های محلی بهم ثابت کرد که اغلب کسی با متن سر و کاری ندارد. حوصله ی خواندن نیست. در هر دو طرفِ ماجرا یک سری حرف های بی پایه در حالِ رد و بدل شدن است که در این آشوبِ فراگیر جز وحشتم نمی افزاید. بنابراین این بابِ گفتگو را همینجا فراز کرده نگه می دارم تا حداقل خودم بدانم چه در سر دارم و نقشه ی راهم باشد.       هیچ زبانی اصیل نیست. اگر اصالت را سرچشمه در نظر بگیریم، حتی اگر چنین سرچشمه ای روزی روزگاری وجود می داشته است، هیچ زبان و گویشی امروز خودِ آن سرچشمه نیست. ماهیتِ پویا و دائما در حالِ تغییرِ زبان در اغلبِ تعبیرهای رسمی و غیرِ رسمیِ جناح های درگیر و بیشتر متخصصین نادیده گرفته می شود. مرزِ میانِ زبان و گویش هم مرزِ مشخصی نیست که همه بر سرِ آن توافق داشته باشند. جر و دعوایِ بیخود هم بر سرِ مرزگذاری نباید داش

طاقِ نور در خیالِ برکه؛ کمی درباره ی «برکه ی خشک» فیلمی از حسنِ بنی هاشمی

 از برکه ی خشکِ حسنِ بنی هاشمی (محصولِ 1351 سینمای آزادِ ایران، با بازیگریِ ابراهیم منصفی و طاهره هاشمی)، نسخه ی نیمه جانی مانده با صدای خراب و نخ به نخ شدنِ بافتِ تصویر. دیدنِ زیباییِ فیلم به دیدنِ زیباییِ آفتابِ در حالِ غروبی می مانَد که از پسِ گرد و غبارِ بندر در پشتِ شیشه ی ماتی به تماشای آن نشسته باشیم. دور و گنگ اما همچنان و هنوز زیبا .     از شیراز که به سمتِ لار در حرکت باشیم اولین گنبدهای برکه [1]  و مناره های مسجد خبر از جغرافیا و متنِ فرهنگیِ دیگری می دهند که امروزه هرمزگان و جنوبِ فارس و شرقِ بوشهر و آنسویِ خلیجِ فارس را در بر می گیرد. فیلم های حسنِ بنی هاشمی در بسترِ این جغرافیا هستی گرفته اند. مساجد و برکه ها پا به پای دریا نه فقط پس زمینه ی جغرافیایی، بنابر اهمیتشان در زیستِ روزمره ی مردم و حافظه ی فیلمساز، بُنمایه های آثارِ اویند. این عناصرِ جغرافیایی البته در فیلم های داستانیِ کوتاهِ او محلِ تجربه ورزیِ سینمایی قرار می گیرند و در آثارِ مستندش دریچه ی ورود اند به متنِ جغرافیایی-فرهنگیِ خاصِ این مناطقِ خودمونی نشین و بندری. در واقع کارنامه ی سینماییِ او در نسبتِ میان

چطور بازسازی یک اثرِ کلاسیک علیه آن به پا می خیزد؟

     فرض کنید یکی بخواهد «ناخدا خورشید» را از نو بسازد. فقط فرض کنید. تا یکی دوسالِ پیش می شد با خرابه ی خانه ی تبعیدی ها یک عکسِ یادگاری گرفت. حالا بعید می دانم از همان هم اثری مانده باشد. زمین های آن دوربر همه وقفِ   امام شده اند. برکه ها تَرَک برداشته بی کس و کار مانده اند و شهرداری نمی تواند زمین ها را پس بگیرد تا بلکه بتوان ردِ تاریخی را نجات داد. البته غمی نیست. یادم به حرفی از محمدرضا اصلانی می افتد. «ما همه مصادره شده ایم.» جسم و جانمان اینجا و آنجا اسیرِ دست است لوکیشنِ یک فیلم که بمانَد.  این شاید بدترین مقدمه ی ممکن بود برای ورود به   بحثِ توامانِ روانیِ هیچکاک 1960 و روانیِ گاس ون سنت 1998. اما خب بنا به ضرورت گاهی از بدترین هام گریزی نیست. اما بحثِ اینجا:  در نگاهِ اول به نظر می رسد گاس ون دست به ساختِ فیلمی زده که اگر هیچکاک در دهه نود زنده بود می ساخت. با یک سری تفاوتِ جزیِی نامهم. البته اگر در دهه نود زنده بود و دلش می کشید فیلمِ رنگی بسازد چون روانی به قصد، سیاه و سفید ساخته شده و نه از سرِ اجبار یا محدودیت. به هر حال عینا همان و با یک سری تفاوتِ جزییِ نامهم. این

یک نامه‌ی عاشقانه

    از کابوسی بیدار می شدم و چیزی توی دلم، روی بدنم سنگینی می کرد. چیزی که توی هوا بود و روی حواسم سنگین افتاده. از کابوسی که تشویش بود و نگرانیِ نامعلومی. بیدار می شدم. سنگ و ساکت.‌ هفت ساله بودم و آرزو می کردم دنیا در همینجا لَنگ نشود. دعا می کردم برگردم. به پیش از خواب. پیش از نگرانی. بگذرم. از سنگینی. از این نگرانی. هر بار بی خبر از یاد می بردم و وقتم وقفِ روزهای دیگر و بهتر می شد .     چی می شد اگر آن نامعلومِ فراگیر یکسره زندگی را در بر می گرفت؟ می شد حالا. حالا شده است.‌ حالا طوری زندگی می کنم که انگار پذیرفته ام.‌ که انگار ناتوانیِ بزرگِ خودم را پذیرفته ام. نه در حرف، که رویِ زبان، مزه مزه. هر روز ناتوان تر می شوم. حالا آن هوای خواب های مشوش جوری توی جوی جانم ریخته که خوابْ چشمه ی گریز است. حالا تشویش و نگرانی روزمرگی است. زندگی است. حالا بیدارم و با چشم های باز چیزی توی دلم جیغ می کشد. اونگارتی است که زیرِ لبم می گوید صخره ی اشک. آب و سنگِ بی خود شده. اونگارتی ‌زندگی ها/غم های بیشتری داشت. اما غم به قیاس نکاسته. رنج در مقایسه رنگ نمی بازد.‌ گریه ای جامدم. خونی سردم. اشکی ی

خیر بود گذشت

    از خواب پا می‌شوی طوری، یک خوابِ درازِ دوازده سیزده ساعته یک‌‌طوری، بی‌حالی و خسته. نگرانی بی‌موردی کلِ هوای وجودت را پُر کرده. اقل‌کم خبری از موردش نداری. چند تا خواب دیده‌ای. حالا شکسته‌شکسته یادت می‌آید. بغضت برای چیست؟ چیزهای خوبی از آن خواب یادت مانده. آنچه یادت نیست توی بدنت است.‌ پخش در هوای وجودت است. اشک است که می‌چکد. چند تا چکه‌ی غلیظ. کلِ روز را دیگر از دست داده‌ای. به هر وری خم می‌شوی فرقی نمی‌کند. هر کاری می‌کنی نمی‌کنی فرقی نمی‌کند. تو اراده نکرده‌ای که چنین باشی. تو نخواسته‌ای که اینطور بگذرد. تو نیتِ دیگری داشتی. اما مساله بر سرِ خوابی است که یادت نیست چیزی از آن مگر دو طرح از یک چهره‌ی آشنا. چهره‌ای در یاد و نه در مقابل. در مقابل، پشتِ آن چهره‌. موهای بلند. زیر‌چشمی تو مراقبی. آشنایی‌. می‌شناسی. لباس‌هاش را در می‌آورد.‌ به‌پشت ایستاده. تمام‌قد. زیبا. برجسته. بعید. سرت را می‌گذاری روی بالش، بر شانه‌ی بلندِ مویی سر گذاشته‌ای‌‌‌. سرش را بلند می‌کند. هم اوست. آشنا. شناسنده. زیبا. نزدیک این‌بار. خیلی نزدیک. سر‌ به‌ سر و چشم به چشم. مساله اما این‌ها نیست. مساله بر سرِ چ

عابد و معبود و معبد

از دفترِ یادداشت، یکی دو ماهِ پیش:      خدا را به شکلِ ماه و در هلالِ ماه می دیده اند. یکی دو تا از دوستان در گروهی ذکرِ تصورِ خدای کودکیشان کردند. حلولِ خدا در هلالِ ماه لابد جوابِ خوبی است در بسترِ تربیتِ اسلامی. اما فراتر، خودِ خدا را ماه تصور می کرده اند. درستِ مثلِ تصوری که هگل از خدای زرتشت داشته و بسیاری مُسلمین هم از گبرها دارند.‌ نور نه نمادی از خدا نه نشانه ای از او که خود خداست.‌ خدا نه تپشِ درونیِ مظاهرِ طبیعت که خود یکی از این مظاهر است. تاریخِ شخصیِ خودِ آدم چقدر تنه به تنه ی تاریخِ بشر می زند؟ لابد اینجور تصوری را یک زمان یک عده قویا داشته اند. لابد. من که نمی دانم.. من از خدا وقتِ بچگی چه تصوری داشتم؟ چیزی یادم نمی آید. مراجعه به بچگی هم مثلِ مراجعه به تاریخ و متونِ قدیمی است. مثلِ که شاید نشود گفت. اما خُب اشتراکاتی هست و فکرِ دچارِ فعال می تواند که کشفِ شهود کند. هر چه فکر می کنم تصوری از خدا در کودکی به یادم نمی آید. خدا بود. همه جانبه و همه جایی بود. حضوری قطعی و فراگیر. اما شکل نداشت. بچه ها گفتند و من هم فکرش بودم که در مکتب خانه به ما (سنی ها) می گفتند خدا که

فرنگستان یا غرب (چهارمی و احتمالا آخری)

  از دفترِ یادداشت، از یادداشت های پنج شش ماهِ قبل:   ایرانی بودن در خارج از ایران تجربه‌ای دردناک و نفرت انگیز است. نه از بابتِ نگاهِ دیگران، جایگاهِ اجتماعی یا مشکلات زبانی و ناسازگاری های فرهنگی و این حرف ها... نه... نفرت انگیزترین قسمتِ آن همنشینی با ایرانی های دیگر است. تجربه ی این چهارماه خیلی سوال ها در ذهنم مطرح کرده است. چطور می شود یک ملتی چنین می شوند؟ کنارِ هم می نشیند و چرک ها و عقده هایشان را نسبت به دیگر مهاجران پخش و پلا می کنند و همچنان مدعی اند. پیش فرض هایشان نسبت به اروپا چنان بر خاطرشان سنگین نشسته است که توانایی ملاقاتِ تازگی هایش را ندارند چه برسد توانِ رویاروییِ انتقادی با آن را. گاهی ناامید و شرمنده می شوم از این ایرانی بودن. با این همه نباید چنین بود. نباید در این ورطه اسیرِ واکنش های عاطفی و تاسف و رقتِ خالی شد. در ایرانی بودن هم چیزهای مهم تری برای اندیشیدن هست. از این چرکابه ی متورم، از این نفوسِ بیمار هم باید چیزهایی بیرون کشید. زخمی نمی توان که نشد. فکر کردن به وضعیتِ بغرنجی که در آنیم جدا از فرو رفتن در آن نیست. این شکافتن جانِ آدم را به خودی خود می شکاف